یک پیچ مانده به بهشت
چند قدم دیگر مانده تا به خیابان "بهشت" برسیم. خیابانی با سه ردیف درخت بید مجنون که در پیاده‌روهایش گلدان‌های بزرگی با گل‌های رنگارنگ قرار داده‌اند و در تمام طول سال، به هر شکلی که شده، آن‌ها را سرزنده نگاه می‌دارند. بی‌شک تمام این تمهیدات و تزئینات صرفا برای آرامش خاطر صاحبان جسدهاست. آهان بله، فراموش کردم بگویم که چه چیزی در خیابان بهشت بیش از همه اهمیت دارد: "گورستان بهشت". گورستانی به وسعت یک منطقه بزرگ مسی که دومین شهردار شهر با هزینه هنگفتی زمین‌هایش را آزادسازی کرد و شهردارهای بعدی هر کدام با هزینه‌های بیشتری، به گسترش و زیباسازی آن پرداختند.
در واقع هر گاه به یاد این گورستان می‌افتم، ناخواسته به بی‌خانمان‌هایی فکر می‌کنم که می‌توانستند با این هزینه‌ها و این زمین‌ها، صاحب خانه و زندگی شوند و در مقابل، این اجساد نازیبا به سادگی در کوره‌های جسدسوزی بسوزند؛ به هر حال هم که قرار است تمام آن‌ها تا ابد سوزانده شوند و این تغییری در اصل ماجرا ایجاد نخواهد کرد. اما خودخواهی آدم‌ها اجازه نمی‌دهد این وسیله آرامش خاطر بازماندگان از آن‌ها گرفته شود.
بهشت
دستانم را از مچ به یک‌دیگر بسته‌اند و بازوهایم را سپرده‌اند به دو سربازی که شانه به شانه‌ام قدم می‌زنند، تا مبادا از دستشان فرار کنم. سربازها هم که گویا کاری لذت‌بخش‌تر از این در زندگیشان ندارند، با شدتی غیرقابل تحمل بازوهای من را در مشتشان می‌فشارند. مشخص است که هدفشان از این کار، چیزی جز آزردن خاطر من و در نتیجه لذت بردن خودشان نیست.
به نزدیکی آخرین پیچ قبل از خیابان بهشت که می‌رسیم، سه سایه -که گویا به ترتیب قد مرتب شده بودند- روی زمین دیده می‌شود و وقتی پا روی سایه‌ها قرار می‌دهیم، خود را در مقابل سه مرد سیاه‌پوش اتوکشیده پیدا می‌کنیم. سربازها برای لحظه‌ای هم که شده بازوهایم را رها می‌کنند و سلام نظامی می‌دهند و بعد بلافاصله، با فشاری بیشتر، دوباره به آن‌ها چنگ می‌زنند.
بازپرس، که در میان تمام افراد جمع از همه کوتاه‌قدتر است، پا پیش می‌گذارد و می‌گوید: "سلام آقای اوژن!" و وقتی به‌نظر می‌رسد که می‌خواهد دستانش را از روی عادت به جلو دراز کند، متوجه می‌شود که بنابر ضوابط خودشان دست‌هایم را بسته‌اند و نتیجتا نمی‌توانم با او دست بدهم. سلام او را با سر جواب می‌دهم و در دو خط در طول خیابان "بهشت" به راه می‌افتیم: خطی از سیاه‌پوشان در جلو و خطی از متهم و دو سرباز در پشت سر آن‌ها.
به گمانم دیگر وقتش رسیده است که درباره به کار بردن واژه متهم برای من تجدید نظر کنند. در واقع هر واژه‌ای اعم از جانی، خطاکار، بی‌گناه، گناهکار، آدم‌کش، قاتل، عاشق، معترف و سایر کلماتی که عمومیت بیشتری هم دارند، از "متهم" بهتر هستند. اگر نظر من را بخواهید، "معترف" را ترجیح می‌دهم. در واقع از صبح امروز که در سلول بزرگ و با این‌حال، تاریک زندان بیدار شدم، به ذهنم رسید که باید مرا "معترف" خطاب کنند.
گویا انتظار دارید که برایتان درباره اعترافاتم توضیح دهم، اما عجله نکنید. به‌زودی برای بار هزارم از من خواهند پرسید که آیا با دستان خودم او را کشتم؟ و زمانی که بگویم "بله!" باز خواهند پرسید که آیا مطمئن هستم؟ و آن‌قدر این سوال و جواب‌ها ادامه می‌یابد تا اینکه در نهایت بازپرس بگوید: "پس یک بار دیگر ماجرا را موبه‌مو شرح ده." و آن‌وقت همه چیز را خواهید دانست.
دروازه
بالاخره به پلکان ورودی گورستان رسیدیم. تمام این مدت هم در کنار و پایین‌تر از قبرها در حال قدم زدن بودیم و اگر به این کار ادامه می‌‎‌دادیم، احتمالا چند ساعتی طول می‌کشید تا از تیررس گورستان خارج شویم. درست است! آدم‌ها زیاد می‌میرند، اما با این‌حال هنوز هم کم است. باید تعداد بیشتری از آن‌ها بمیرند تا بتوان با خیال راحت زنده ماند. به هرحال، اکنون شانه‌به‌شانه سربازها، روبه‌روی بازپرس و ماموران همراهش در ورودی گورستان ایستاده‌ام و منتظر هستم تا از دروازه گورستان بهشت عبور کنیم.
دو مامور سیاه‌پوش قد بلندی که در کنار بازپرس ایستاده‌اند، با حرکت سر به سربازها علامت می‌دهند که در جلو به راه بیفتند. به‌نظرم از نظر اصول امنیتی باید تا همین حالا هم ما در جلوی آن‌ها راه می‌رفتیم، اما به دلایل نامعلومی بازپرس هیچ‌گاه به موارد امنیتی اهمیت نمی‌دهد. حتی یک‌بار درحالیکه با دستان باز در سلولم نشسته بودم و اتفاقا یک تیر چوبی که از تختم کنده شده بود، در کنارم قرار داشت، بازپرس وارد سلول شد تا چند سوالی از من بپرسد. خوب به‌خاطر دارم که در تمام این مدت پشت به من ایستاده و انگار که با دیوار صحبت کند، به آن خیره بود و من در تمام مدت می‌توانستم سر او را با دیوار یکی کنم. اما حالا برای اولین بار بازپرس در پشت سر من قرار دارد و نیز برای اولین بار در مدت اخیر، احساس ناامنی می‌کنم.
برزخ
چند قدم در امتداد مسیر سنگ‌فرش میان گورستان برداشته‌ و در چند متری گودالی ایستاده‌ایم که تقریبا می‌توان گفت چهار یا پنج متر عمق دارد و دیواره‌هایش هم، تا جایی که دیده می‌شود، به دقت صاف و منظم نشده‌اند. در کنار گودال، تپه خاکی کوچکی دیده می‌شود.
بازپرس صدا می‌زند: "اوژن!" رویم را به سمت او می‌چرخانم و در چشمانش زل می‌زنم -کاری که معمولا از آن واهمه دارم. باز لب به سخن گفتن باز می‌کند: "یک بار دیگر ماجرا را موبه‌مو شرح ده." عجیب به‌ظر می‌رسد. گویا این‌بار بی‌خیال سوال‌های ابتدایی شده است. می‌خواهم به او یادآوری کنم که باید چند سوال دیگر هم می‌پرسید، اما به‌نظرم فایده‌ای ندارد. روی حرف بازپرس نباید انقلت آورد. بازپرس که از مکث کوتاه من به رنج آمده، داد می‌زند: "حرامزاده! گفتم شرح ماجرا را تعریف کن!" و من باز به خودم می‌آیم: "حدود ساعت ده شب بود. دستش را گرفتم." مشغول تعریف کردن ماجرا که می‌شوم، بازپرس دستش را به نشانه درخواست توقف بالا می‌آورد و بعد با صدایی که رفته رفته بلندتر می‌شود، ابتدا آرام و زمزمه‌وار می‌گوید: "خفه شو! محض رضای خدا خفه شو!" و بعد با لحنی عادی ادامه می‌دهد: "برای شنیدن صحبت‌های تکراری وقت ندارم. از قبل ساعت ده بگو." به او می‌گویم که همان‌طور که قبلا هم در جلسات بازپرسی بارها گفته‌ام، چیزی از قبل این ساعت به‌خاطر ندارم.
چند لحظه‌ای سکوت حکم‌فرما می‌شود و در این فاصله، ابری سیاه روی آفتابِ سرظهر سایه می‌اندازد. بازپرس نگاهی به آسمان می‌کند و بعد در حالیکه نفسش را با فشار از لای لب‌های تقریبا بسته‌اش بیرون می‌دهد، با آرامی و با لحنی به‌نظر محبت‌آمیز می‌گوید: "اوژن! من تمام تلاشم را برای کمک به تو کردم، اما تو نخواستی و جالا هم که ابرها بالا آمده‌اند." باز نگاهی به آسمان می‌کند و ادامه می‌دهد: "دیگر چاره‌ای نیست. دارد دیر می‌شود. از همان ساعت ده تعریف کن. اما این را بدان که من چیزی غیر از آنچه که به سرت خواهد آمد، برایت می‌خواستم."
جهنم
آسمان سر ظهر تاریک شد. معمولا انتظار ندارم که ظهرها هوا تاریک باشد، اما گویا امروز همه چیز به هم پیچیده، حتی روز به شب. برای بازپرس حوادث بعد از ساعت ده را تعریف می‌کنم، اما خودم متوجه نیستم که چه می‌گویم. آن‌قدر این داستان را تعریف کرده‌ام که لب و سایر اجزای دهانم، بدون کمک من هم می‌توانند آن را بازگو کنند و من در همان حال، قادر هستم که به چیزهای دیگر بیاندیشم.
".دستش را گرفتم و با هم به رستورانی در نزدیکی خانه‌مان رفتیم، همان‌جایی که میزبان قرار اولمان بود." بازپرس در سکوت و با چهره‌ای مضطرب به من خیره شده است، سربازها دیگر بازوهایم را نگرفته‌اند -البته احتمال دارد که خیلی وقت پیش بازوهایم را رها کرده باشند- و شاید در جایی پشت سر من مشغول خاک‌بازی هستند. دو مامور سیاه‌پوش هم همچنان در کنار بازپرس ایستاده‌اند و به صحبت‌های من گوش می‌کنند که حالا ناخودآگاه به اینجا رسیده است: ".هیچ حرکتی نمی‌کرد و هیچ صدایی از دهانش خارج نمی‌شد. پلک‌هایش روی چشمان سیاه رنگش را پوشانده بودند و با این حال، مستقیم به چشمانِ من خیره زل زده بودند. گاهی احساس می‌کردم که کسی از دور اسمم را صدا می‌زند و شاید هم از نزدیک دستم را تکان می‌دهد، اما هیچ کدام واقعی به‌نظر نمی‌رسید." صدای غرش رعد در آسمان حواس همه را از شنیدن ادامه داستان پرت می‌کند، اما این هم مانع از جنب و جوش سریع دهانم نیست. در همین لحظه باز دستان سربازان را احساس می‌کنم که به دور بازوهایم قفل می‌شوند. می‌خواهم بپرسم "چرا؟" اما خیال ندارم که روایت داستان را به هم بزنم: ".آسمان ابری بود و ماه دیده نمی‌شد. سرمه روی دستانم خوابیده بود و قدم‌کشان از پله‌های گورستان بالا می‌رفتم. باورم نمی‌شد که مرده است، اما چاره‌ای نداشتم جز اینکه فورا او را به دستان خاک بسپارم. این جمله‌ای که بود که پیش از رسیدن به پیچ خیابان بهشت به من الهام شده بود و می‌دانستم که گریزی از آن نیست. بله، سرمه را روی دستان خودم به گورستان آوردم و برای آخرین بار زل زدم به چشمان بسته‌ای که در دل سیاهی شب دلربایی می‌کردند. غرش رعد را که شنیدم، قدم‌هایم را سریع‌تر کردم تا فورا قبری خالی پیدا کنم. او را با قدرتی بی‌نهایت به سینه‌ام می‌فشردم و در گورستان می‌دویدم. به بالای سر قبری عمیق که رسیدم." سربازها دوباره بازوانم را رها می‌کنند. آن‌قدر غرق در شنیدن روایتی که خود تعریف می‌کردم بودم که متوجه نشدم چطور به بالای سر آن گودال چهار یا پنج متری رسیدیم، اما این‌ موارد اکنون اهمیت کمی دارند. در واقع چیزی جز روایت تکراری آن شب مهم نیست: ".خاک‌ها را که رویش می‌ریختم، احساس می‌کردم که مدام از پشت سر کسی صدایم می‌زند. مطمئن بودم که خیالاتی شده‌ام و در این تاریکی و زیر بارانی که تازه شروع به باریدن کرده بود، هیچ‌کس ممکن نیست در گورستان حضور داشته باشد. قدرت دستانم آن شب بیش از همیشه بود و برای همین با سرعت زیادی خاک‌ها را از آن تپه خاکی به داخل گودال می‌ریختم." دستانم را آرام به بالا تکان می‌دهم، اما هر بار با لگدی آن را پس‌زنند. سربازها با حالتی ماشینی و با سرعتی باورنکردنی، خاک‌ها را از تپه کنار گودال به درون آن و روی من می‌ریزند. باید به آن‌ها بگویم که من زنده‌ام، اما نمی‌شود. اگر بخواهم چیزی بگویم باید تعریف کردن روایت را متوقف کنم و این چیزی نیست که دلخواه بازپرس باشد. احتمالا پای راستم تحت تاثیر فشاری که حین انداخته شدنم در گودال به آن وارد شد، شکسته باشد و برای همین درد زیادی دارد. دیگر توان ایستادن در من نیست و بقیه ماجرا را در حالی برای بازپرس تعریف می‌کنم که نشسته‌ام و زانوی چپم را در بغل گرفتم و پای راستم را دراز کرده‌ام و در همین حال، سربازها خاکی را که حالا زیر باران گِل شده است روی من می‌ریزند. به زودی روایت آن‌شب و ماجرای به خاک سپردن سرمه تمام می‌شود و.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها