عادت کردهام که تصمیمهای ناگهانی بخشی از زندگی من باشند. میخواهد به بزرگی انتخاب آیندهی تحصیلی باشد یا به ناچیزی دوباره وبلاگ نوشتن. برای همین وقتی بعد از مدتها انزجار از وبلاگنویسی، جرقهای در ذهنم زده شد که باز در این فضای بیرمق دست به تایپ شوم، فورا تصمیم گرفتم که تا این آتش سرد دوباره خاموش نشده کاری کنم. نتیجهی آن هم همین چند سطری است که میبینید!
پینوشت. هفتمین پست در صفحهی دنبال شوندگان بازمیگردد به دو روز پیش. از این جهت "مُرده".
در من مرد فرانسوی بیست و چند سالهای در میانهی قرن بیستم زندگی میکند که 18 آوریلش را سه ساعت بعد از سپیدهی صبح با یک فنجان قهوه در دست در حالی آغاز کرده که "صدای سکوت" خانهی کوچکش را پر کرده است اما او نه به موسیقی گوش می دهد و نه قهوهاش را میخورد و تنها منتظر است که آسمان گرفتهی شهر ببارد تا قلمش روی کاغذ بهتر به لغزش درآید و همین که باران بند آمد دوباره سوزن گرامافون را روی دیسک بگذارد، نوشتههایش را زیر بغل بزند، به سمت رود سن برود و همه را به آب بسپارد.
از یه جایی به بعد دیگه حال دلمون خوب نشد. هی با خودمون فکر کردیم گیر آسمون و کائناتیم. فکر کردیم اگه بخندیم آسمون خوشحال میشه، این شد که کلی خندیدیم اما کارساز نبود. گفتیم عوضش شاید آسمون بتونه خوشحالمون کنه. اما نه آفتاب و نه ابرش و نه حتی بارونش، هیچی نتونست حال ما رو خوب کنه. خلاصه اینکه خیس شدیم اما نه مثل همیشه، نه با خنده. ته تهش داشتیم به حال دلمون پوزخند میزدیم و زیر لب هیهات میگفتیم. همین.
دوشنبه، سوم اردیبهشت هزار و اندی سال بعد از هجرت. تصویر: خیابان کوالالامپور اصفهان، ساعت 5 عصر
صفر
بلایای طبیعی نه مختص زمان خاصی هستند و نه فقط در مکانهای مشخصی اتفاق میافتند، بلکه میلیاردها سال است که سرتاسر زمین جولان میدهند. پس سیلابی شدن رودخانهها، به احتمال زیاد، تنها ناشی از اشتباهات آسمانی و دستدرازی یکی از فرشتگان به تنظیمات آب و هوا، آن هم بدون اجازه خداست.
اما باید توجه کنیم که سیل تنها تا زمانی یک بلای طبیعی است که آب به شهر، محل آسایش و زندگی مردم، صدمات جدی وارد نکند و با خودش جان و مال آنها را نبَرد. از زمانی که هزاران سال پیش اولین دولتها شکل گرفتند، تا امروز که بیش از دویست دولت و حکومت در سرتاسر جهان مشغول چپاول هستند، این نهادها مسئولیت برقراری امنیت و رفاه مردم را برعهده داشتهاند، و بدون شک آمادگی در برابر وقوع بلایای طبیعی هم یکی از این موارد امنیتی و رفاهی است.
بیایید یک هفته و اندی به عقب برگردیم: مردم استان گلستان در حال تدارک برای نوروز و جشن گرفتن یکی از معدود بهانههای باقی مانده برای شادی هستند. هوای مساعد بهاری، مثل همیشه لذت نوروز را برای شمالنشینها دوچندان کرده است. کمی دورتر از خانه و زندگی مردم، رادارها و دیگر تجهیزات هواشناسی نیز برای رصد لحظه به لحظه آسمان مستقر هستند و همانطور که زودتر هم پیشبینی میشد، تشخیص میدهند که خطر وقوع بارانهای سیلآسا جدی شده است.
یک
سیل در آققلا و چند شهر و روستای کوچک و بزرگ دیگر جاری میشود، آن هم به سبب بیتدبیریهایی که خصوصا در جنگلزدایی و بهرهبرداری غیراصولی از محیط زیست اتفاق افتاده بود. آققلا در مدت نه چندان زیادی، به زیر آب فرو میرود و ارتفاع آب بیش از یک متر بالا میآید، اما با گذشت 24 ساعت، هنوز هیچ یک از دستگاهها، نه دولت و نه سپاه و ارتش، برای امدادرسانی اعزام نشدهاند.
فضای مجازی سراسر پر از تصاویر شهر بینوایی میشود که حالا به لطف حماقتها، برای خودش ونیزی شده، جز آنکه مثل همیشه آب گلآلود است. استاندار در شهر که هیچ، در کشور نیست و مامورین امداد و نجات و سازمانهای مسئول برای مدیریت بحران، خواب هستند. خیلی زود عبور و مرور در شهر غیرممکن میشود و با گذشت سه روز، ارتفاع آب پایین نیامده است. به تازگی ارتش و هلال احمر به آق قلا رسیدهاند، آن هم پس از آنکه بحران سیل، به بحران بی خانمانی و کمبود خوراک و دارو گسترش یافته است.
براساس گفتههای یک نماینده مجلس و صد البته، پس از مشاهده چگونگی پیشرفت تلاشها در راستای مدیریت بحران، روشن میشود که اگر پیش از وقوع سیل، نهادهای مسئول در حالت آمادهباش قرار داشتند و بلافاصله پس از وقوع بحران، با تغییر جریان سیل و استفاده از تجهیزات پیشرفته (که البته ندارند، چون پول خرید و ساخت آنها خرج سجیل شده است) آب را از محل زندگی مردم دور میکردند، هیچگاه ارتفاع آن به یک و نیم متر نمیرسید و هیچوقت مردم به مدت سه روز، در خانههایشان حبس نمیشدند.
حالا هشت روز از وقوع بحران و پنج روز از شروع عملیات مدیریت بحران گذشته و صداوسیما، ارتش و سپاه مفتخر هستند که ارتفاع آب را به هفتاد سانتیمتر کاهش دادهاند و از کیفیت خدمات فوقالعاده خود میگویند؛ انگار نه انگار که تا روز سوم واقعه، هیچ غلطی نکرده بودند و اکنون هم تنها به انجام وظیفه خود، آن هم با نقصانهای بسیار، مشغولند.
دو
آق قلا هنوز زیر آب است که شوخی دستی فرشتگان عرش الهی دوباره شروع میشود و بیتوجه به اینکه نالایقان، بیتدبیران و ان بر مملکت اسلامی ما حکومت میکنند، ابرهای بارانزا را به دیگر شهرهای ناآماده میفرستند.
شیراز را آب میگیرد و مردم در خیابانها، میمیرند. هیچکس هم نمیگوید که سیل یکهو اتفاق نمیافتد و هواشناسان باید به دستگاههای مسئول اطلاعرسانی کنند تا آنها در شرایط آمادهباش قرار گیرند و دولت نیز با اعلام وضعیت اضطراری و اقدام در جهت پیشگیری، مردم را از خیابانها و مسیلها دور کند!
روبروی دروازه قرآن، همانجایی که سالها مسیل بوده و تنها کمتر از 30 سال پیش به خیابان تبدیل شده، خودروها از کول هم بالا میروند و له میشوند. به راستی چه کسی مسئول است؛ آسمان و ابرهایش یا آن بیشرفانی که برای کاهش هزینه جادهسازی (آن هم به منظور یدن باقیمانده اموال) مسیل را به جاده تبدیل کردهاند؟ ساخت جاده، پل، راهآهن و دیگر موارد عمرانی، نیاز به تخصص و تحقیق دارد. زمانی که فساد در جایی ریشه دواند، نخبگان و متخصصان به حاشیه رانده شدند و اشتباهیها به سر کار رفتند، نتیجهاش همین میشود که هیچ جای مطمئنی در کشور باقی نمیماند و برای هیچ پلی، تضمین فرو نریختن و برای هیچ راهی، ضمانت فرو نرفتن، وجود نخواهد داشت.
دو و نیم
درحالی که آب به امامزاده شاهچراغ در شیراز رسیده، سیل به مردم کانکسنشین کرمانشاه نیز میرسد. یک سال و نیم گذشته و هنوز در کاندگی میکنند. دو زمستان، برف و سرمای شدید را بیرون از خانه تجربه کردهاند، حالا هم مزه سیل را میچشند. مسئول بازسازی کرمانشاه و پیشگیری از خرابیهای سیل گلستان، نه من هستم، نه تویی که این را میخوانی و نه حتی نرگس کلباسی و دیگر کسانی که پول برای امدادرسانی جمع میکنند.
مسئول اطلاعرسانی، مقاومسازی، پیشگیری از خسارات بحران، امدادرسانی و بازسازی، دارد خواب اختلاس، رانتخواری، دستگیری و اعدام منتقدان و مخالفان، ساخت موشک و نشاندن آمریکا و اسرائیل بر سر جایشان را میبیند.
پایان
احتمال وقوع سیل در غرب، جنوب و در دامنههای زاگرس، دو روز پیش و یا قبلتر مطرح شده بود. حالا هم حکومت وقت دارد تا با اطلاع از اینکه این بارانها به زودی تمام نمیشوند و سیل قرار است در نقاط دیگر کشور هم رخ دهد، آماده باشد، اطلاعرسانی کند و تمام خدمات ممکن را برای پیشگیری و سپس، امداد و نجات، فراهم کند. ضمنا مردم علم غیب و تجهیزات هواشناسی ندارند که بدانند در چه زمانی از خیابانها به خانه فرار کنند.
"سخنی با بچههای توی خونه": خواهش میکنم، شرف داشته باشید و با به کار بردن واژه "بلای طبیعی" برای توجیه مرگِ ناشی از بیتدبیری، بر بیمسئولیتی دولتها و حکومت، پوشش قرار ندهید. ضمنا، اگر حکومت در جایی دارد برای نجات سیلزدگان و رفع بلا فعالیت میکند، وظیفهاش است و نه لطف او، پس لازم نیست برای انجام وظیفه (و تاکید میکنم: آن هم نه به درستی و راستی) به خودش افتخار کند.
"سخنی با بچههای توی خیابون": سیل، زله، آتشسوزی و هر کوفت و زهرمار دیگری که پیش آمد، این موبایل لعنتی را از جیب در نیاور! احمق! فرار کن! گوسفند نباش، یا حداقل در زمینه فرار از خطر، گوسفند باش! [فراموش نکنید که فرهنگسازی هم وظیفه حکومت است، ولی به این فیلمبرداران نگویید.]
لینکها:
هشدار خطر سیل برای آق قلا، سال 96 -
هشدار ناامنی شیراز در برابر سیل، سال 95 -
تصویری از مسیل کنار دروازه قرآن
یک روز گرم بهاری بود، در دل تاریکی غمبار سر ظهر. از آن غمهایی که آدم گمان میکند از آسمان، به شکل موجودی دو سر و سه دست نازل شده، تا گلویت را بفشارند. نشسته بودیم روی صندلیهای لهستانی روبروی قهوهخانه کوچکی که با بدسلیقگی تمام تزئین شده بود. در واقع داخل قهوهخانه آنقدر زمخت و زشت بود که به خودمان زحمت داخل شدن هم نداده بودیم. همان زمان که بیرون قهوهخانه را برای نشستن انتخاب میکردیم، با خودم گفته بودم: این اولین بار در تمام سالهای گذشته است که سر چیزی با هم تفاهم داریم، و در لحظهای که بالاخره نشستیم، دیده بودم قهوهچی (که دخترک او را باریستا خطاب میکرد) سرش را گذاشته کنار قوری و کتری آخر چهاردیواریاش و مشغول چرت زدن است. (مطمئن هستم اگر این فکر را به دخترک گفته بودم، فورا با لحن تمسخرآمیزی تصحیح کرده بود که آنها قوری و کتری نیستنند) چند دقیقهای بیشتر از نشستنمان زیر آن حجم از تاریکی سر ظهر نگذشته بود که زیر چشمی نگاهی به دخترک انداختم و متوجه شدم که او هم همین کار را کرد. از آن به بعد هر چند ثانیه یک بار زیر چشمی به هم نگاه میکردیم و فورا، انگار که اشتباهی رخ داده باشد، به روبرو زل میزدیم. باور کنید منظره مضحکی بود. آنقدر مضحک که بالاخره دخترک سکوت را شکست و گفت: "همیشه در زندگیام زمانهایی هست که برای پاک کردن وجودشان از خط سیر زمان، حاضرم سالهایی از عمرم را دو دستی تقدیم ملکالموت کنم." یکه خوردم. انتظار نداشتم چیزی بیش از یک جمله مسخره دو سه کلمهای بگوید. در واقع دهانش را که باز کرد، منتظر بودم فحشی نثار زمین و زمان کند و بعد خفه شود. همانطور که حیرتزده به روبرو خیره شده بودم، دهانم را باز کردم و گفتم: "زمانهایی را بهخاطر میآورم که حاضر بودم برای پاک کردن وجودشان از جهان، به دنیا نمیآمدم." و بعد، باز در سکوت به روبرو خیره شدیم.
آفتاب که پایین رفت و روشنایی شب بالا آمد، سایه تن دخترک روی زمین روبروی کافه افتاد. باریستا سرش را از کنار اسپرسوساز بلند کرد و وقتی نگاهی به روبرو انداخت و ما را بیرون از کافه دید، لبخندن با قدمهایی آرام و شمرده بیرون آمد. با لحنی دلپذیر پرسید: "چه چیزی میل دارید؟" زل زده بودم به سایه دخترک که حالا زیر پای باریستا قرار داشت و شنیدم: "یک دابل شات!" باریستا دوباره لبخندی زد و آرام رفت پشت بار قرار گرفت. نگاهی حاکی از عشق به یک یا هر دوی ما انداخت و بعد در اوج سکوتی که یادآورِ از رمقافتادگی آسمان بهاری سر ظهر بود، دو بار پشت سر هم صدای شلیک گلوله بلند شد. به خودم آمدم و چیزی جز یک سایه سیاه بزرگ در دل روشنایی خیرهکننده شب ندیدم.
Based on a true story
پیرامون پیامی که شب گذشته دریافت کردم، لازم دیدم توضیحی ارائه کنم.
پیش از این چندباری خاطرات شخصی خود را در دفاتر و وبلاگهای مختلف نوشته بودم، اما هر بار که خسته میشدم و رها میکردم، با شیوهای جدید بازمیگشتم. زمانی به زبان محاوره، چند روزی با گستردگی و توضیحات فراوان، مدتی تنها به صرف توضیح احساسات شخصی و خلاصه هر زمان، به شیوهای خاطرات و احساساتم را بیان کردم.
اخیرا و پس از اینکه به یاد آوردم که مدت زیادی است از فضای نوشتن (چه کاغذی و چه وبلاگنویسی) فاصله گرفتهام، تصمیمم بر آن شد تا شیوهای جدید را انتخاب و آن را امتحان کنم، بهگونهای که در نوشتههایم نه جایی برای قضاوت وجود داشته باشد و نه نگران از بابت اتوسانسوری باشم. آیا شما شیوهای بهتر از بیان احساسات و اندیشهها در قالب داستان سراغ دارید؟ من ندارم. راستش را بخواهید این مدل نگارش بخشهایی زیادی از ذهن من را میکند و به هر راه و روش دیگری ترجیحش میدهم.
اما کسی، تنها پس از دو بار که من از این شیوه استفاده کردم، برایش این سوال به وجود آمد که چرا من فکر میکنم نویسنده هستم؟ بالاتر توضیح دادم، من چنین گمانی ندارم! اصلا نگاهی گذرا به دو پست پیشین این وبلاگ، شما را از این گمان که من چنین ادعایی دارم قطعا خارج میکند! آن از مورد اول که وقتی بیان همه احساسات شخصیام به پایان رسید، در چند جمله فیلمفارسیطور فقط بستهبندیاش کردم و آن از مورد دیشبی که اصلا قالب داستان ندارد! اینکه خود من از واژه داستان برای توصیف آنها استفاده میکنم، به هیچ وجه به این معنا نیست که گمان میکنم داستاننویس هستم.
در کار ژورنالیستی هم کلمه Story را داریم و آن را تقریبا برای هر گزارشی که شیوه روایی داشته باشد به کار میبریم. اصلا خود شما هم در اینستاگرام از این واژه استفاده میکنید و مثلا "اولین بار رفتن به مستراح نمایشگاه کتاب تهران" را با چند عکس و جمله در استوری، روایت میکنید. آیا کسی تاکنون به شما گفته چرا فکر میکنید داستاننویس هستید؟ نه!
من هم همین کار را میکنم. تنها کمی آب و تاب میدهم تا به دل خودم بیشتر بنشیند و فکر نکنم که دارم روایت روزمره مینویسم، چیزی که اخیرا از آن نفرت پیدا کردهام. پس اگر اجازه دهید هر چند هفته یکبار ستاره زردی به سبب نگارش یک متن زرد دیگر از من، در صفحه مدیریت وبلاگ شما روشن شود. اگر هم فردا روزی تصمیم گرفتم پول به یک ناشر بدهم و زردیجات خود را در قالب یک کتاب چاپ کنم، شخصا تعهد میدهم که اولیای دم از سر تقصیرات قاتلم درگذرند. به گمانم شما بعد از دیدن ماجرای امیرعلی ق. فکر کردید که باز یک احمق دیگر، توهم برش داشت!
پینوشت. شاید حتی همین توضیحات باعث قضاوت بیشتر شود! اما نکنید! زردنویسی همیشه زردنویسی است، این که چه قالبی برای آن انتخاب شده باشد، تفاوت ناچیزی ایجاد میکند. در این دریای زرد، اجازه دهید لکه زرد من کمی پررنگتر باشد، چه میشود؟ (برای هفتمین بار از واژه زرد استفاده کردم!)
پینوشت بعدی. اگر دیدم همه شروع به نوشتن درباره فاجعه امیرعلی ق. نکردند و این قضیه هم مثل سیل و زله لوث نشد، من هم حرفهایی دارم که دارند مثل خوره روحم را در انزوا میخورند و میتراشند.
آقای کلاوسن اخیرا رفتارهای غریبی از خود بروز میداد. مثلا یک شب، بی آنکه کسی را از جزئیات احوال خود مطلع کند، پا به تهران گذاشت. دو روز بعد از این اقدام و درست ساعاتی پس از یک اتفاقِ بینهایت دلسردکننده، دوستانش در کافه مینروا در حومه پاریس دور میزی گرد و بزرگ نشسته بودند. اینکه استفاده از واژه "دوست" تا چه حد رابطه آقای کلاوسن و این افراد را به درستی تصویر میکند، برای نگارنده هم روشن نیست. اما خواننده عزیز! این موضوع آنقدری اهمیت ندارد که به صحبتهای دوشیزه ناتالیا بیتوجهی کنیم. او که به همراه سایر نزدیکان آقای کلاوسن مشغول نوشیدن شامپاین دور این میز بود، با آرامش نگاهی به دور و بر خود در کافه انداخت و بعد در کمال ناباوری، جملهاش را اینگونه آغاز کرد: پدرسگ حرامزاده!» و در حالیکه نفس گرم خود را از لابهلای دندانهایش با فشار بیرون میداد، گفت: فقط کافی بود یکی از رومههای امروز را در دست بگیرم تا فورا بفهمم به چه جهنمی پا گذاشته است! باورتان میشود برای رفتن به آخر دنیا، حتی با من هم خداحافظی نکرد؟ من، ناتالیا، همان کسی که سه روز پیش روی آن صندلی چوبی، _با دست به صندلیهای چیده شده کنار بار کافه اشاره میکرد، اما درست مشخص نبود که کدام را مدنظر دارد_ بله روی یکی از همان صندلیهای چوبی بود که لبهایم را در اختیار لبهایش قرار دادم. باورکردنی نیست! پا گذاشتن در چنین جایی از جهان باید بدون بازگشت باشد، و آه که آقای کلاوسنِ عزیز من به این سفر بی بازگشت رفته است.»
پرگوییهای ناتالیا که به اتمام رسید، اگرچه بر چهره همه دوستان کلاوسن غباری از غم نشست، اما برای چند ثانیه صدایی از کسی در نیامد. آندرِی که مشغول خاراندن پلک بالایی چشم راستش بود و دست دیگرش را میان دو پای خود زیر میز قرار داده و تخمهایش را مشت کرده بود، با گفتن چه فاجعهای!» سکوت را شکست. ادای این جمله در وهله اول تغییری در وضعیت میز و افراد نشسته بر سر آن ایجاد نکرد، اما اندکی بعد جنب و جوشی در گوشهای از بزرگترین میز کافه مینروا آغاز شد که حداقل با اندکی بیملاحظگی میشد آن را ناشی از ناله آندری دانست. در این جنب و جوش هم جز ناله و ابراز نگرانی درباره وضعیت آقای کلاوسن چیزی گفته نشد و بعد از اینکه سر و صدا خوابید، همه به نشانه تاسف سری تکان دادند، جز ناتالیا که حالا بالاخره نگاهش را از صندلی چوبی کنار بار کافه برداشته بود و یک بار دیگر تمام قسمتهای کافه را بررسی میکرد. نگاه او به هر جایی که میافتاد، به دنبال ردی از خاطرات یک روزهاش با آقای کلاوسن میگشت، اما در نهایت جایی را جز همان صندلی مقابل بار نمییافت.
کافه مینروا، با آن مساحت نسبتا بزرگ و در و دیوار قرمز رنگش، در این ساعت از روز همواره و خالی از مشتری بود. اما روز ششم ماه آپریل تفاوتی با دیگر روزها داشت؛ تفاوتی که از تمام جمعیت جهان _حداقل تا زمانی که ساعت زمخت کافه مینروا سه بار به صدا درآمد_ فقط همین یازده نفر که دور میز نشسته بودند از آن اطلاع داشتند. صدای ساعت، آقای هولیمن را به خود آورد تا بدن عظیم خود را که بر یک صندلی دستهدار در پشتِ بارِ کافه انداخته بود، کمی تکان دهد. آقای هولیمن، یا همانطور که همه صدایش میزدند: هولی، صاحب کافه مینروا بود. او امروز ششمین پسر خود را به دست آورد، آن هم از زنی که چهار سال پیش طلاق داده بود. هولی که روزبهروز به حساب خرجهایش اضافه میشد، اگرچه از دیدن این یازده نفر در کافه خود خوشحال بود و به اسکناسهایی فکر میکرد که از سرو پنج بطری شامپاین گرانقمیت به دست میاورد، اما جرقهای در سیاهترین قسمت ذهنش باعث شد اسلحه کمریاش را آماده کند و هوشیارانه، در حالیکه دوباره در صندلی دستهدار خود فرو میرفت، چشمهایش را به یازده چهرهی غمزده و مرموز دور میز بدوزد.
[ادامه دارد، داشته باشد؟]
انگیزش مثل یک فنجان قهوه است، باید برای بیدار ماندن مدام آن را پر کرد.
انگیزش مثل حمام رفتن است، باید متناوبا آن را نو کرد وگرنه بو میگیرد.
انگیزش مثل خیلی چیزهاست، فقط الان حال ندارم ریز به ریز ذکر کنم.
(این پست برای دو بار در طول روز خوانده شدن است)
(بسیار بسیار هم زرد است)
(اما لازم است)
از زمانی که بهخاطر میآورم، به مهربانی و نرمی در روابطم شناخته شدهام. خواه با هر یک از دوستان نزدیکم که باشد، چنان محبتی به آنان دارم و به گونهای حمایتم را از یکایک آنان آشکار میکنم که خود و چه بسا آنها، چارهای جز پذیرفتن حقیقت دوستی و مهربانی از جانب من نداریم.
اما مدت زیادی میشود که در حقیقت این موضوع مردد شدهام: آیا من واقعا چنان که مینمایم، دوستانم را دوست میدارم و محبت بی دریغ خود را به آنان تقدیم میکنم؟
شاید اینجا لازم باشد که -در پرانتز- به یک ضعف زبانی اشاره کنم و آن، همخانوادگی "دوستی" و "دوست داشتن" است. به گمان من، زمانی که در زبان گفتار و حتی نوشتار ما، تفاوت میان "دوستی" (Friendship) و "دوست داشتن" (Like/Love) تا این حد اندک باشد، فضای زیادی برای برداشتهای اشتباه به وجود میآید، که در نهایت به خطاهای فرهنگی از قبیل انتظارات نابجا و. ممکن است ختم شود. چنان که حافظ میگوید: "واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس / طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست" و سعدی میسراید: "دوست آن دانم که گیرد دست دوست / در پریشان حالی و درماندگی" و واضح است که معانی واژه "دوست" در این دو بیت، فرسنگها با هم فاصله دارند. اما فعلا بازگردیم به همان سوال اول.
شاید اولین باری که چنین سوالی به ذهنم رسید، زمانی بود که برای بیماری یکی از دوستانم اشک میریختم و ناگهان احساس کردم که این گریهها حقیقت ندارند. البته که این باعث نشد دیگر اشک نریزم. در واقع در آن سالها احساس نیاز به کشف حقیقت درون خود نمیکردم و ترجیح میدادم با همان حقیقت موهومی که میشناسم، زندگی کنم. چند سالی گذشت و در نهایت، زمانی که از احساسات ناشی از بیماری آن دوستم نجات پیدا کردم، حدس زدم که شاید من اشک میریختم، چرا که نیاز به مهربان بودن داشتم و باید بهرین دوست میبودم. این چیزی بود که خود و همه اطرافیانم از من انتظار داشتیم!
همان زمانها، فانتزیهای رومئو-ژولیتی ذهنم را به خود مشغول کردند. در واقع چند اتفاقِ "برخورد نزدیک از نوع اول و دوم"گونه، باعث شدند دوباره به این امر اطمینان پیدا کنم که من چیزی جز یک شیء حرارتیِ محبتآمیز نیستم که ساخته شدهام برای گرم کردن دیگران و به این خاطر که بهترین رفیق آنان باشم. آن زمان توجهی نداشتم که همین چندی پیش، نزدیکترین دوستانم را به یکباره، و به علت تغییر موقعیت، از دست داده بودم و اما این اتفاق، هیچ اثر منفی بر احساسات من باقی نگذاشته بود.
در حال تکرار این اتفاقات در طول زمان، به آخرین رابطه عاطفی و عمیقترین آنها رسیدم. جایی که لازم بود من همانی باشم که در تمام طول زندگانیام در سر میپروراندم: عاشقِ دیوانهواری که جز محبت نمیداند. آنقدر در این نقش فرو رفته بودم که اصلا نمیدانستم آیا غیر از این هم ممکن است؟ تمام تلاشم در راستای عاشق بودن بود. اما تمام این کوشش و نقش بازی کردنها هم بیچیز بودند. من این نبودم، و آن زمان هم نمیفهمیدم. گاهی که میدیدم خیالی از عشق در سرم نیست، به خودم نهیب میزدم و عصبانی میشدم که "هان! تو را چه شده؟!"
کمی بعد، بهترین اتفاق افتاد. رابطه عاطفی من شکست خورد، و این بزرگترین پیروزیام در روابط انسانی تاکنون بوده است. (از این توصیف نباید برداشت اشتباه کرد؛ من از هیچ چیزی در زندگیام تا این لحظه پشیمان نیستم و در این مورد خاص هم، پرواضح است که برای رسیدن به چنین پیروزی بزرگی، نیاز به رابطهای برای شکست خوردن داشتم) حالا فرصت یافته بودم که از قله به آنچه رخ داده بود نگاه کنم. اما باز هم این اتفاق به این زودی نیفتاد!
من هنوز علاقه داشتم نقش همان پسر مهربانِ عاشقپیشه را بازی کنم، حتی اگر تماشاگری نباشد. این شد که وقتی بعد از شکست عاطفی، قرار بر این شد که با خیال فارغ به زندگی مشغول شوم، باز یکه خوردم و به این اندیشیدم که مگر نباید به عنوان یک فرد شکست خورده، اختیار زندگی را از دست بدهم؟ و در اقدامی انزجار برانگیز، خود را به وادی غم پرتاب کردم و چندی طول کشید تا به سبب خیرخواهی که برای خودم قائل بودم، از آن نجات پیدا کنم. اما این نجات که تنها نیاز به یک تیوب نجات داشت و هیچ زحمتی را برایش متحمل نشدم، مرا به فکر واداشت.
"چطور است که از دست دادن نزدیکترین دوستانم مرا متاثر نکرد، و بعدتر بیماری آن دیگری نیاز به فرو رفتن در نقشِ حامیِ مهربان داشت؟ و از همه مهمتر، چرا از دست دادن رابطهای که زمانی مرگ و زندگیام را در آن میدیدم، به چنان سرعتی برایم بیارزش شد که صرفا برای از دست ندادن شخصیتِ مهربان، نیاز به نقش بازی کردن، برای خودم، پیدا کردم؟ یک جای کار بیشک لنگ میزد."
امروز تا حد زیادی چرایی این پرسشها را میدانم، اما آیا بیان کردنشان هم ومی دارد؟ فعلا خیر.
"شاهد سلاخی کردن بچه من بودهاند و همچون یک تئاتر تا آخر نشستهاند تماشا کردهاند. بچهام را در خاک کردم اما هنوز منتظرم علیرضا از زندان زنگ بزند." اینها را امروز مادر علیرضا بر سر قبر پسرش گفت. علیرضا چهل روز است که کشته شده. رومهها نوشته بودند که علیرضا به جرم توهین به مقدسات دستگیر شده بود. علیرضا 20 سال داشت.
آقای کلاوسن اخیرا رفتارهای غریبی از خود بروز میداد. مثلا یک شب، بی آنکه کسی را از جزئیات احوال خود مطلع کند، پا به تهران گذاشت. دو روز بعد از این اقدام و درست ساعاتی پس از یک اتفاقِ بینهایت دلسردکننده، دوستانش در کافه مینروا در حومه پاریس دور میزی گرد و بزرگ نشسته بودند. اینکه استفاده از واژه "دوست" تا چه حد رابطه آقای کلاوسن و این افراد را به درستی تصویر میکند، برای نگارنده هم روشن نیست. اما خواننده عزیز! این موضوع آنقدری اهمیت ندارد که به صحبتهای دوشیزه ناتالیا بیتوجهی کنیم. او که به همراه سایر نزدیکان آقای کلاوسن مشغول نوشیدن شامپاین دور این میز بود، با آرامش نگاهی به دور و بر خود در کافه انداخت و بعد در کمال ناباوری، جملهاش را اینگونه آغاز کرد: پدرسگ حرامزاده!» و در حالیکه نفس گرم خود را از لابهلای دندانهایش با فشار بیرون میداد، گفت: فقط کافی بود یکی از رومههای امروز را در دست بگیرم تا فورا بفهمم به چه جهنمی پا گذاشته است! باورتان میشود برای رفتن به آخر دنیا، حتی با من هم خداحافظی نکرد؟ من، ناتالیا، همان کسی که سه روز پیش روی آن صندلی چوبی، _با دست به صندلیهای چیده شده کنار بار کافه اشاره میکرد، اما درست مشخص نبود که کدام را مدنظر دارد_ بله روی یکی از همان صندلیهای چوبی بود که لبهایم را در اختیار لبهایش قرار دادم. باورکردنی نیست! پا گذاشتن در چنین جایی از جهان باید بدون بازگشت باشد، و آه که آقای کلاوسنِ عزیز من به این سفر بی بازگشت رفته است.»
پرگوییهای ناتالیا که به اتمام رسید، اگرچه بر چهره همه دوستان کلاوسن غباری از غم نشست، اما برای چند ثانیه صدایی از کسی در نیامد. آندرِی که مشغول خاراندن پلک بالایی چشم راستش بود و دست دیگرش را میان دو پای خود زیر میز قرار داده و تخمهایش را مشت کرده بود، با گفتن چه فاجعهای!» سکوت را شکست. ادای این جمله در وهله اول تغییری در وضعیت میز و افراد نشسته بر سر آن ایجاد نکرد، اما اندکی بعد جنب و جوشی در گوشهای از بزرگترین میز کافه مینروا آغاز شد که حداقل با اندکی بیملاحظگی میشد آن را ناشی از ناله آندری دانست. در این جنب و جوش هم جز ناله و ابراز نگرانی درباره وضعیت آقای کلاوسن چیزی گفته نشد و بعد از اینکه سر و صدا خوابید، همه به نشانه تاسف سری تکان دادند، جز ناتالیا که حالا بالاخره نگاهش را از صندلی چوبی کنار بار کافه برداشته بود و یک بار دیگر تمام قسمتهای کافه را بررسی میکرد. نگاه او به هر جایی که میافتاد، به دنبال ردی از خاطرات یک روزهاش با آقای کلاوسن میگشت، اما در نهایت جایی را جز همان صندلی مقابل بار نمییافت.
کافه مینروا، با آن مساحت نسبتا بزرگ و در و دیوار قرمز رنگش، در این ساعت از روز همواره و خالی از مشتری بود. اما روز ششم ماه آپریل تفاوتی با دیگر روزها داشت؛ تفاوتی که از تمام جمعیت جهان _حداقل تا زمانی که ساعت زمخت کافه مینروا سه بار به صدا درآمد_ فقط همین یازده نفر که دور میز نشسته بودند از آن اطلاع داشتند. صدای ساعت، آقای هولیمن را به خود آورد تا بدن عظیم خود را که بر یک صندلی دستهدار در پشتِ بارِ کافه انداخته بود، کمی تکان دهد. آقای هولیمن، یا همانطور که همه صدایش میزدند: هولی، صاحب کافه مینروا بود. او امروز ششمین پسر خود را به دست آورد، آن هم از زنی که چهار سال پیش طلاق داده بود. هولی که روزبهروز به حساب خرجهایش اضافه میشد، اگرچه از دیدن این یازده نفر در کافه خود خوشحال بود و به اسکناسهایی فکر میکرد که از سرو پنج بطری شامپاین گرانقمیت به دست میاورد، اما جرقهای در سیاهترین قسمت ذهنش باعث شد اسلحه کمریاش را آماده کند و هوشیارانه، در حالیکه دوباره در صندلی دستهدار خود فرو میرفت، چشمهایش را به یازده چهرهی غمزده و مرموز دور میز بدوزد.
[ادامه دارد]
بامداد امروز در خواب با کافکا روبرو شدم. شگفتانگیز بود. تنها ساعتی قبل از به خواب رفتن، داستان کوتاهی از کافکا خوانده بودم، که در آن، یوزف کا. هنگام خواب با مردی هنرمند در قبرستانی تاریک و خلوت روبرو میشد. کا. و مرد هنرمند، بالای سر قبری تازه حفر شده، روبروی هم نشسته بودند و مرد هنرمند مشغول قلم زدن روی سنگ قبر بود، اما نمیتوانست چیزی بنویسند. تا اینکه کا. دانست که باید خودش در قبر بخوابد و زمانی که چنین کرد، متوجه شد که مرد هنرمند نامش را بر روی سنگ قبر مینویسد.
خواب من درست از همان گورستان شروع شد، یا حداقل این چیزی است که بهخاطر دارم. جای مرد هنرمند هم کافکا نشسته بود. همان لحظه که با کافکا روبرو شدم، دانستم که در حال خواب دیدنم، اما آنطور که مشخص است، نتوانستم تاثیری آگاهانه بر رویا داشته باشم. تا آخر داستان، که داستانی بس آشوبناک بود، هیچ کنترلی بر خط روایت احساس نمیکردم. به یاد دارم زمانی که کافکا قصد نوشتن نام من را بر روی سنگ قبر داشت، از آن صحنه کنده شدم. اتفاقی که در خواب لذتبخش به نظر رسید، اما اکنون میبینم که ترجیح میدادم به امر کافکا بمیرم تا اینکه در یک کافه شلوغ در تهران بازآفریده شوم.
کافه به واقع شلوغ بود، اما من هیچکس را در آن نمیدیدم. صرفا فشار شلوغی بود که احساس میکردم و بعد از آن بالاخره کسی را دیدم: یک مرد هنرمند که بر پشت میزی میان دو در چوبی مشبک نشسته بود. آن دو در به فضای باز کافه گشوده میشدند و دیواری در میانشان، که عرضش تنها به اندازه دو صندلی و یک میز بود، رنگ فیروزهای بسیار تیره با بافتی زبر داشت. هنرمند را نمیشناختم، فقط میدانستم که یک کارگردان سینماست و آنطور که از رفتارش بهنظر میرسید، تمام تلاشش را میکرد تا چیزی بنویسند. اما از آن ذهن خرابشدهاش هیچ، حتی یک واژه، خارج نمیشد. بعد، بیآنکه چیزی در میان این دو صحنه بهخاطر داشته باشم، دیدم که من جای او را گرفتهام. من همان مرد هنرمند بودم، و هیچ واژهای برای نوشتن نداشتم. خوابم تازه به یک کابوس تبدیل شده بود. فشار زیادی را روی شانههایم احساس میکردم. باید مینوشتم، چون من یک فیلمساز بودم، اما نمیتوانستم بنویسم، چون ذهنم تماما خالی بود. چه کابوس وحشتناکی! یادم نمیآید که اینجا هم همچنان میدانستم که در حال رویا دیدنم یا خیر، اما بعید است که اینگونه بوده باشد. آنقدر عرق کردم، که نهایتا آزرده از میزان نمناکی لباسم، از خواب پریدم. یا حداقل گمان میکنم که باید دلیل بیدار شدنم همین بوده باشد. رویارویی با کافکا و حتی مرگ هنگام قلم زده شدن اسمم توسط او میتوانست پایان بهتری باشد، تا متصور شدن خودم در جایگاهی که تمام ترسم از حقیقت یافتنش است، آن هم در میان جمعیتی که فشارشان را احساس میکردم، اما حتی برای لحظهای نمیتوانستم ایشان را ببینم.
تصور نادرستی پیرامون کتاب و کتابخوانی رایج است، که به گمانم، بیشتر هم از سوی همان قشر اهل مطالعه تغذیه میشود. اینها متصورند که صرف کتاب خواندن آنچنان تاثیر شگرفی بر فرد خواهد گذاشت که او را از هر جهت، اخلاقی (چه اصطلاح مبهمی) و آگاه، متفکر، دانشور و صاحبنظر (سخن کوتاه، اندیشهور) میگرداند. تصوری چنین خام! اگر مطالعه برای سرگرمی را کنار بگذاریم (که از پیش تکلیف آن روشن است) اطمینان دارم که تنها مطالعه برای افزایش آگاهی هم، ابدا نمیتواند نقطه پایان بالیدن یک انسان اندیشهور باشد. پرورش اندیشههای اصیل، هر چند بسیار دشوار، اما دستیافتنی است، حال آنکه عموم افرادِ _به زعم خودشان_ آگاه، کوچکترین تلاشی برای رسیدن به این جایگاه ندارند. این افراد میخوانند و میخوانند، اما از اختصاص زمان به اندیشیدن، غافلند. آنها اجازه میدهند که همان متفکران پیشین، که کتابهایشان را میخوانند، به جایشان تفکر هم کنند!
باید دانست که انسانِ به راستی اندیشمند، یا آبستن اندیشههای نو است و یا باغبان و بارورندهی اندیشهها و باورهای گذشتگان. چطور میتوان کسی را صاحب اندیشه دانست، در حالیکه تمام آنچه به زبان میراند، به یک معنا، نشخوارِ _و چه بسا بدتر، بالا آوردنِ_ تفکرات غیراصیل خود است؟ حفظ نمودن دیدگاهها (حافظ بودن) با تصاحب آنها (صاحب بودن) بیشک تفاوتی عظیم دارد، [چنان که میتوان گفت: هل یستوی الذین یحفظون افکارا و الذین یصحبونهم؟ انما یتذکر اولوالالباب.]
توی بالکن کوچک اتاق، به پشتی شکسته صندلی چوبی تکیه زدهام، سیگار میکشم، به کاجهایی که در این سرمای پیلافکن همچنان سبز ماندهاند نگاه میکنم و بعد با خودم فکر میکنم که چقدر کلیشه میتوان از این منظره خارج کرد. کلیشهها را از بالکن تف میکنم در چند متری مرد رهگذر و آخرین کام را از سیگار میگیرم. به حرفهایِ پیش از رفتنِ او فکر میکنم و سیگار را کف زمین بالکن رها میاندازم. یک سیگار دیگر بیشتر برایم باقی نمانده است، اما هنوز باید به خیلی چیزها فکر کنم. ناگهان احساس میکنم که زندگی دارد سخت میشود. همان زندگی بیمعنا، همان که به تخمم هم نیست، دارد سخت میشود. باید عرض خیابان و پلههای چهار طبقه را رفت و برگشت گز کنم تا یک پاکت بهمن بخرم. اینطور نمیشود.باید کمتر فکر کنم. حداقل هنوز یک سیگار برایم باقی مانده است. زیبایی زندگی این بار در نسیم خنکی که میوزد، روی گونههایم مینشنید و تف میاندازد به صورتم.
مرد.
شعلههای جنگ که خاموش شدند، باران که در راه خود اسید شد و بر زمین پاشید، آخرین تهسیگار که به دیوار مالیده و در هوا رها و بر زمین افکنده شد، زیر تنها پل شهر که سالم مانده بود، نشست. حالا موعد به خاطر آوردن فرارسیده بود، و این عذابی است که هیچکس را از آن فراری نیست. آنها که مرگ را یگانه سرنوشت محتوم همه انسانها میدانند، هنوز پایشان در دام یادآوری سرگذشت مرگبار زندگیشان نیفتاده است.
زن.
شعلههای جنگ که خاموش شدند، باران که بارید، چتر او که به هوا خاست، قدمن، با گامهایی که هر یک از دیگری بلندتر بودند، از زیر باریکهسقف پیادهراه به سوی تنها پل شهر که سالم مانده بود، به راه افتاد. حالا موعد فراموشی فرارسیده بود، و او، همچنان که هیچ انسان دیگری را نیز یارای آن نیست، خود را در این سنگلاخ بیانتها، رها، تنها و بیجان یافته بود. در آن هنگام که او بر پل قدم مینهاد، باد در زیر چتر گرفتار آمد، چتر را از هم درید، شکست و بر زمین انداخت.
رهایی.
شعلههای جنگ که خاموش شدند، باران که بر قلههای خونآلود شهر جویبارهایی از آب و خون روانه ساخت، زن در جستوجوی پناهگاهی، از رو به زیر پل در آمده و آخرین نخ سیگار را روشن کرد. نور برخاسته از آتش سیگار زن بر چهرهی مرددِ مرد نشست، که همچنان که خون را در کنار آبراه میبویید، در هیجان افزودن یک مرگ به آمار نامعلوم جنگ، پای خود را در تلاطم آب گرفتار میساخت.
نخست باید از او میپرسیدم که چگونه به اینجا رسیده و سپس میبایست کشف میکردم که چه چیز یا چیزهایی او را از بیش از این پیش رفتن در این مسیر بازداشته است. اما همه "باید"ها را در دالانهای بیتوجهی ذهنم رها ساختم و تنها اندیشیدم اکنون که به این نقطه رسیده است، چگونه جانش را از او بستانم و دچار مرگش کنم. سرنوشت او چنان در دستان من جای گرفته بود، که گویی گردنش را میان دو دستم میفشردم و او، هر آن که میگذشت، به بازگشت به هیچ، نزدیکتر میشد. آخرین لحظه؛ یک بوسه و سرانجام مرگ، که بیشتر از هر تجربهای، عاری از تجربه است.
سرنوشت یکایک آنان اینچنین خواهد بود.
زمانی که اولین ورق از آن قرصها را یکجا میبلعیدم، به جمله کامو هم فکر میکردم. نه آن یکی که میگوید خودکشی تنها مسئله واقعی فلسفه است، بلکه آن دیگری که میگوید "مردم به ندرت از روی فکر دست به خودکشی میزنند" و برایم سوال بود که این مسئله درباره من چگونه است؟ آیا پوچی جهان برایم به قدر کافی یقینی شده است و یا رنج حضور در آن است که من را به این کار وا میدارد؟ اگرچه این دو مفهوم، قرابت تنگاتنگی دارند، اما تفاوتهای معناییای هم برای من ایجاد میکنند، که فعلا دربارهشان مطمئن نیستم، اما باز به این سوال برخواهم گشت.
اما پیش از آن، باید درباره اینکه چرا دومین ورق و سومینِ آنها را بلعیدم فکر کنم. خوردن دومین ورق از آن قرصها، صرفا برای جلوگیری از این بود که نکند اتفاقی جز مردن برایم بیفتد و باقیاش هم _که در بستنی یک کافه انداختم و خوردم_ جهت محکمکاری بود. اما اینکه اکنون، لابهلای بالا و پایینهای عصبیام اینجا نشستهام، و دارم درباره ورق به ورق این قرصها مینویسم، بیشتر به اینخاطر است که باید مطمئن شوم که همه این اتفاقات به واقع رخ دادهاند و جعل ذهن بیمار من نیستند. در واقع، مدارک بیمارستان، گواهی دادن خانواده، صحبتهای پارتنرم و حافظه رو به زوال رفته خودم، اطمینان کافی به من نمیبخشند. خصوصا که تناقضات در این میان، روحم را میخراشند و نهتنها از تکرار ارتکاب به مرگ باز نمیدارندم، بلکه پالس مداومی از تمایل برای پایان بخشیدن به این کابوس در ذهنم پخش میکنند.
حالا باز باید به همان سوال اساسی "چرا؟" بازگردم. مدتها بود که قصد کرده بودم در آستانه 31 سالگی به زندگیام پایان دهم (اکنون 20 سال و چند روز دارم) و این نه به عنوان یک شوخی با پوچی زندگی، که به عنوان مانیفستی برای اعلام پذیرش پوچی، کنار آمدن با آن و جدی نگرفتن زندگی بود. فکر کردن به خودکشی همواره به عنوان یک گزینه در ذهن من حضور داشت، اما به سادگی پپذیرفته بودم که میل من به زندگی از مرگ بیشتر است و به همینخاطر، هیچگاه برنامهای برای ارتکاب زودهنگام به آن نداشتم. پس این احتمالا روشن میکند که باور یقینی من به ابزورد بودن این جهان مسببِ اصلیِ تمایلِ آنی و شدیدم برای اوردوز با آرامبخش نبوده است. اما تنها "احتمالا"، چرا که پوچی جهان آنقدر واضح است که تنها یک لحظه چشم گشودن نیاز دارد تا با تمام وجود درک شود.
اما من باز هم کوتاه نمیآیم و اگرچه علاقهمندم بپذیرم که تنها پذیرش پوچی این جهان مسبب این رخداد بوده است، اما با نگاهی به آن روز و اتفاقاتش، درک میکنم که اگر چنین اتفاقی به واقع رخ داده باشد، باید محرک دیگری هم در این میان دخیل بوده باشد. محرکی آنقدر شدید که هیچ نامی برایش ندارم، اما خوب میدانم که چه مقاومتی در برابر مرگ را در هم شکسته است.
اگرچه نوشتن همین چند صد کلمه من را به اطمینان بیشتری نزدیک کرده که چنین اتفاقی زاده خیال نبوده است، اما اختلال حافظهام، نداشتن توانایی کافی برای یادآوری توالی حوادث و حالا نهراسیدنِ مطلق از مرگ، من را بیش از همیشه به این فکر وامیدارد که این یک توطئه ذهنی است. توطئهای که دست من برای بیشتر نوشتن دربارهاش میبندد و همین حالا، ذهنم را خالیِ خالی ساخته است.
اگرچه اما من زنده، پشت میز، با سیگار بهمنی بر روی لب، پستراکی در حال نجوای درد و خود در حال فکر کردن به پارتنری که صدها کیلومتر دورتر خوابیده است، نمیدانم چطور قرار است تکرار هر لحظه این پوچی را دوام آورم و چگونه میتوانم رنج زندگی بیهوده در این جهان را برتابم؟ آیا امیدم برای دوباره در آغوش کشیدن او کافی است و آیا این حجم از حمایتی که از جانب او مرا لبریز کرده است، ناگزیر مرا جنونزده نخواهد کرد؟ چگونه میتوانم مغز معیوبم را به بند بکشم و از آزردن عزیزترینهایم جلوگیری کنم؟ چیزی جز مرگ راه حل خواهد بود؟
به وضوح، این یک دردنامه نیست. فریاد کمکخواهی هم نیست (که باسنِ همه جهان لق، حامیترین کسی را که میتوان تصور کرد در کنارم دارم!). این تنها تلاشی دیگر برای جلوگیری از فائق آمدن جنون و تحلیل رفتن سلولهای مغزی است. و البته، تلاشی برای نوشتن. تمام شد.
معنای کلمه سرنوشت برایش دگرگون شده بود. ارجاع به فیلسوفان در این زمان چیزی جز طنزی مسخرهآمیز به نظرش نمیرسید. مرد از خودکشی جان سالم به در برده بود، اما در همان حال، جهان خودش را کشته بود. یک اپیدمی بزرگ فلسفی؟ یک فکر پوچ که سراسر زمین را آلوده ساخته بود؟ رومهها وقایع را مو به مو ذکر کرده بودند، البته تا زمانی که خبرنگاری برای یادداشتبرداری زنده بود. خواندن یادداشتهای دیگران هم اما کاری بس طاقتفرسا و بیهوده به چشم او میآمد.
خیابان دراز و طویلی که بار خاطرات روزها و شبهای زندگی او و میلیونها انسان دیگر را به دوش میکشید، حالا در اوج روشنایی روز، برایش تنهایی تاریکی به بار میآورد. یک کابوس واقعی بود. او خود را بیدارترین و در عین حال، خوابزدهترین انسان تمام دورانها میدانست. همه اینها اما چیزی جز یک حقیقت بینظیر نبود.
زمان هیچگاه این چنین بار حقیقت را از دوش خود بر زمین نگذاشته بود و زمین که تاب تحمل چنین بار سنگینی را بر دوش خود نمیتوانست کشید، ناچار به قتل نفس دست زده بود. او حالا تنها هنرمند، تنها فیلسوف، تنها مرد و تنها انسان زنده زمین بود. چنین سرنوشتی بیشک او را دیوانه ساخته بود، اما از پذیرش این واقعیت نیز سر باز میزد.
او را مقصر نخواهیم دانست. پذیرش چنین سرنوشت دور از باوری برای خیالپردازترین انسانها نیز غیرممکن بود، حال آنکه او هیچگاه دنیای خیال را حتی بر واقعیت مشمئزکننده زندگیاش نیز ترجیح نداده بود.
اواسط خیابان، جایی که خیابان دیگری آن را در عرض میبُرید، راهش را به راست کج کرد و خیلی زود در مقابل پنجره خاموش کافهای که سالها، روزهای تنهایی و غیرتنهاییاش را در آن سپری ساخته بود، ایستاد. از هیچ لبخند و خوشآمدگویی خبری نبود و بیشک خبری هم نمیآمد. در موقعیتی که تنها انسان زنده بر روی زمین باشی، ارزشهای اخلاقی، بینیاز از هر گونه توضیح، تفسیر و استدلال، نقش میبازند. این بود که شیشه پنجرههای کافه را شکست و از لابهلای خردهشیشهها، وارد آن شد و با خیالی راحت، البته اگر چنین چیزی ممکن بود، بر سر میزی نشست که پیش از این، هر بار میتوانست در ساعات شلوغ کافه آن را از آن خود کند، احساس پیروزی به او دست میداد.
پیروزی؟ موفقیت؟ شکست؟ حالا دیگر کوچکترین بار معنایی نمیتوان برای این واژگان متصور شد. او موفقترین و شکستخوردهترین است، آنچنانکه مادامی که نفس میکشد، زندهترین و مردهترینِ انسانهای تمام طول تاریخ نیز خواهد بود. حال اما چه کسی میتواند حساب این همه عنوان و لقب را با او صاف کند؟ او که رعیتی تنهاست، پادشاه زمین نیز هست. فلسفه در برابر او فرو میپاشد و منطق، با شرمندگیای بیانتها، راه را بر هرگونه استدلالی باز میسازد.
اما تنها این منم، راوی این داستان، که این چنین به استدلالات میاندیشم و اما او، تماما خودش را به دست تقدیر سپرده است. تقدیری که حالا، اگر فکر میکرد، باید از خود درباره مقدرکنندهاش میپرسید. چه تقدیری، جز ناخودآگاهی بیمار و بیعرضه که او را، در اوج پادشاهی، بر پشت میز یک قهوهخانه مینشاند؟ راوی نیز، که من باشم، اینجا نقشی خداگونه دارد. دانای کل هستم، اما خود نیز از وجود خود بیاطلاع. او را، تنها کسی را که بر زمین تنفس میکند، میتوانم در میان دو انگشت خود بالا و پایین و چپ و راست کنم و دربارهاش بنویسم، اما در انتها، این خود اوست، که در بندِ آن ناآگاهیِ خالی از منطق و راستی، دست به عمل میزند.
اما من کیستم؟ هیچکس آیا تا به حال از خود پرسیده است که در یک روایت آخرامانی، راوی از کجا سر و کلهاش پیدا میشود؟ او که دانای کل است، چرا به یاری آنان که در غل و زنجیر تقدیر، به آخر زندگیشان رسیدهاند، نمیشتابد؟ آه، اشتباه نکنید! هیچکس اینجا برای دیگری دل نمیسوزاند و ماجرا اصلا این چنین نیست. این تنها یک پرسش ساده است، و اگر اینچنین ساده، با یک سوال خود را به ورطه ابتذالِ انساندوستی میاندازی، همینجا متوقف شو و خواندن را ادامه نده. البته برای من هم سوالاتی پیش آمده است و باید بروم جواب آنها را هر چه سریعتر پیدا کنم. از اینجا به بعد را کسی روایت نخواهد کرد. من باید به کاراکتر داستانم بپیوندم و از او سوالاتی بپرسم. اینطور که بهنظر میرسد، من نیز یک تماشاچی بیش نبودهام و دانای کل، در تمام این سالیان دراز، عنوانی گزاف برای من بوده است. راوی، با تمام قدرت خداگونهاش، تنها آنچه را میبیند و روایت میکند، که قهرمان بخواهد. و اجازه دهید که این را نیز گوشزد کنم: قهرمان هیچ چیز نمیخواهد، جز آنچه باید. تقدیر به کثیفترین شکل ممکن این چنین است. خدایتان نگهدار، خواننده عزیز!
[آزمایش نخست: ورود راوی به بطن داستان / نتیجه: یک آزمایش شکستخورده]
شگفتانگیز است که زندگی چطور یک نفر را کیش و مات میکند. لحظهای درست در میان بهشتِ متصوری، و لحظهای دیگر در میان جهنم غیرقابل تصور. یک نظریه در این باب این است که زندگی به غایت کسشر است. نظریات دیگر نیز تنها بر همین موضوع صحه میگذارند، حتی اگر صرفا به سبب کسشر بودن خود نظریات باشد.
زنده ماندن در جهان یک کار است. اصلا اسمش را بگذارید حرفه. اکثر مردم در این کار توانایی بالایی برای خودشان قائلند (آنقدر که فراموش میکنند چه وظیفه سنگینی را ناخواسته برعهده گرفتهاند)، و خب حق هم دارند. چند میلیارد سال تکامل تنها در راستای آموختن همین حرفه به موجودات عمل کرده است و حداقل چند میلیون سالی از آن هم صرف آموختن شیوههای مختلف زنده ماندن و زنده ساختن به ما و اجداد دور و نزدیک ما شده است. اما گاهی تکمیل این فرآیند تکاملی در برخی افراد با بدقلقی ذاتی آنها مواجه میشود.
پس، بله! زنده ماندن دشوار است. اصلا بگذارید با یک مثال موضوع را روشن کنم: من ناگهان به این فکر افتادم که "این کلمات، جملات و مفاهیم، چطور و چرا به هشیاری من میرسند؟ چرا هیچ کنترلی بر آنها ندارم؟ از کجا ناگهان سبز میشوند؟" و باور بفرمایید که در این باره مطالعه بسیار کردهام و خواندن کتابها و مقالات علوم اعصاب و علوم شناختی را برای جواب دادن به همین سوالات سرلوحه خودم ساختهام. اما همچنان، با داشتن جواب سوالات بالا، پذیرش و تحمل این فرآیند به طرزی غیرقابل تحمل برایم دشوار است. در حقیقت، به گمانم خیلی ابزورد است.
تابستان سالی که گذشت، بهخاطر همین مشکل، دو هفتهای احساس میکردم دیوانه شدهام. توانایی فکر کردن از من گرفته شده بود. هر فکری که به ذهنم میرسید، فورا به دنبال یافتن منشا آن در بخشهای خلفی و شکمی قشر و حتی زیر قشر مخم میگشتم و از فکر کردن باز میماندم. در همان دوران بود که مشغول خواندن "جهان همچون اراده و تصور" از شوپنهاورِ نازنین بدعنق نیز بودم. یادم هست که تحلیل کردن هر جمله از آن یا حتی به آن اندیشیدن، یا حتی کمتر، صرفا از نظر گذراندنش، برایم ناممکن مینمود. چرا که به جای فکر کردن به آن مفاهیم، به خودِ فکر کردن فکر میکردم.
باور بفرمایید دیوانهکننده است. زندگی نباتی پیشه کرده بودم، یا حتی کمتر، چون هم نداشتم. آخرش از آن دوران گذشتم. بارها به سرم زد که باید بروم پیش روانپزشک و از او برای بستری شدن در بیمارستان روانی م بخواهم، اما گذشت. چند باری هم خواستم به خودکشی فکر کنم، اما بعد چون که به سرمنشا و فرآیند تحویل این داده به بخش پیشینی قشر مخ مغزم فکر میکردم، آن را هم هر بار کنار گذاشتم. نهایتا زنده ماندم (و خب این موضوع کمابیش روشن است) اما طاقتم بسیار فرساییده شد.
پس میبینید که زنده ماندن سخت است. حالا باور میکنید؟ راستش را بخواهید برایم چندان اهمیتی ندارد که شما باور میکنید یا خیر. صرفا داشتم تلاش میکردم سختی زندگی را برایم خودم شرح بدهم. اوه، حالا میپرسید که پس چرا در وبلاگی عمومی مینویسم؟ خب، مشخص است. اگر گمان کنم که ممکن است کسی که از این جملات سر در میآورد، آنها را بخواند، مجبور هستم بهتر و دقیقتر بنویسم. آخر میدانید، آدم همیشه با خودش کمی بیش از وم بیشیله پیله است، اما درباره رابطهاش با دیگران، این موضوع شدت کمتری دارد. حالا هم باید بروم. زندگی سختی دارم که باید در آن به زنده ماندن ادامه دهم.
این یک بند را، که در عین ناچیزی، بیزبانی، بیتکلفی و فراغت از نشانههای زیباییشناختی، سرشار است از محبت، قدردانی و عشق، به تو تقدیم میکنم که در سختترین روزهای زندگیام، به شکلی شگفتآور، در کنارم ایستادهای و عشق و دلسوزیات را، بیچشمداشت، به من عرضه میداری. تو، که طی نمودن این راهِ بیاندازه _بر من_ دشوار، در نبودت، برایم غیرممکن بود. تا بهخاطر داشته باشم که چگونه در این ایام، زندگی را بر من قابل زیستن و حتی دلپذیر ساختی: به یاس.
یاسمنِ عزیزدلم،
از دلِ وحشتم از دنیایی که بدون تو هم جریان خواهد داشت برایت مینویسم. جهانی که با ما گاهی بسیار بد تا میکند و با همه ناچیزیاش، من را تا سر حد مرگ ترسانده است.
به من بگو این چندمین شبی است که برایت قبل از خواب یادداشتهای شیطان را نمیخوانم؟ آخ، که حسابی حسابِ این روزهای تلخ از دستم در رفته است. هر روز بارها روزهای رفته و باقیمانده را میشمارم، اما تلخی آنها آنقدر مداوم شده است که تمایز دادن دیروز از امروز گاهی برایم سخت ناممکن میشود.
اما تنها این نیست که ناممکن بهنظر میرسد. کافی بودن این نوشته هم ناممکن خواهد بود. ای کاش میتوانستم اشک چشمانم را به جای واژگانِ تصنعیِ اینجهانی برایت بنویسم. اما آیا آنوقت هم کافی بود؟ آیا هیچ چیز را یارای قیاس با نیازِ من به حضورِ تو در کنارم هست؟ چه بسیار که بعید میدانم.
برایت نوشته بودم که دوریات امانم را بریده است، و باز هم مینویسم. بارها و بارها آن را باید فریاد بزنم تا این دلتنگی کمی فروکش کند. ای کاش در این اشکها که نیمهشبم را تار کردهاند، میتوانستی تیره و تاری دنیای من را با تصورِ بیتو بودن ببینی.
یاسمن عزیزم. میدانم که این میتوانست یک نامه عذرخواهی باشد، بابت آنچه در تمام این مدت از جانب من تو را رنجانده است. [آیا "رنج" کفایت میکند؟] اما تنها این نیست. قدردانی و قلم زدن دلتنگی را ترجیح میدهم. باز اما، این واژگان چقدر بیمایهاند، وقتی آنچه را که از آن روز کذایی تا به امروز بر ما گذشته است مرور میکنم. "دلتنگی" را هم توان حمل بار معنایی را که بر دوشش گذاشتهام، نیست. و هیچ کلمهای نخواهد توانست آنچه را که تو در حق من انجام دادی، قدر بداند.
من هنوز به قدر کافی از تو سپاسگزاری نکردهام، بابت بودنت در کنارم، در آن روزهایی که خود نیز تحمل خود را نداشتم. این را نه به حساب قدرناشناسی من، که به حساب عدم کفایتِ آنچه برای قدردانی در توان دارم، بگذار. نگرانت کردم و بیش از آن، رنجاندمت. هر روز و هر شب. اما تو حمایتگرانه در کنارم حضور داشتی و اینها همه را تحمل کردی (خودِ من را بیش از هر چیزی).
حالا باز، دو جهان من را به قدر مرگ ترساندهاند: آنی که در آن زندگی میکنم و آنی که در خودم جریان دارد. چطور میتوانم بر هولناکیِ آنها بی هر لحظه احساس بودن تو در کنارم فائق آیم؟ آه، که چه ترسناکتر است دانستن این حقیقت که هر دو بی حضور تو نیز جریان خواهند داشت. چطور میتوانم دوباره در برابر این وحشت سر خم نکنم؟
آری، "وحشت" بهتر از دیگر واژهها حق مطلب را ادا میکند. من وحشتزدهام و این وحشت نخواهد گذاشت که بیش از این بنویسم. اجازه نخواهد داد که از زیباییات بگویم، که میپرستمش و از مهربانیات.
عزیزدلم، ای کاش میدانستی که این روزها برایم چقدر سخت میگذرند. باید بدانی که این داروها _که تا اینجا هم احمقانه بودنشان را اثبات کردهاند_ همه در برابر یک لحظه دیدن و لمس زیبایی تو، چقدر ناچیزند.
نمیدانم چطور باید این نوشته را ادامه دهم، اما به خوبی میدانم که طی کردن این شب دارد غیرممکن میشود. من سرتاپا دلتنگی و بیتابیام و هر چه را در اطرافم میبینم، تهدیدی بر علیه خودم میدانم. میدانم که احمقانه بهنظر میرسد، اما این واقعیت دارد. ادامه دادن برایم غیرممکن شده است. پس همین جا رهایش میکنم و دوباره، به زودی، برایت خواهم نوشت. این یک نامه ناتمام است.
علی،
فروردین 99
بزرگمردی یک روز نوشت که هنر بهترین راه دسترسی به شیء فی نفسه و موسیقی بالاترینِ هنرها در این امر است، لذا موسیقی قدرتمندترینِ هنرهاست. پس اگر بشود با قطعات موسیقی حق مطلب را بهتر از با نوشتن ادا کرد، چرا به جای انتشار نوشتار، موسیقی منتشر نکنیم؟ این قرار بود پشتوانه و بهانه من باشد برای پست کردن موسیقی به جای پست کردن کلماتی که در ذهنم رژه میروند، آن هم به سبب بیحوصلگی. پذیرا باشید.
Deadman on Vacation - April Rain
Exit in Darkness - Mono | Lyrics
Breathe - Mono | Lyrics
درباره این سایت