واژگونه



فرض کنید تاکسی زرد در عکس متحرک بالای صفحه، دیگر مسافری با خودش نبرد. در آن‌صورت چطور می‌توان آن را تاکسی نامید؟ همین بلا به سر وایسورسا آمده است. وبلاگ، جایی برای نوشتن است، درست همان‌طور که تاکسی همیشه وسیله‌ای برای حمل مسافر بوده و خواهد بود. زمانی که جز این باشند، ارزش خود را به کلی از دست می‌دهند و یا حداقل باید با مفهوم دیگری تعریف شوند.
به هر صورت، آدرس وبلاگ جدید را از طریق کامنت خصوصی بپرسید، خواهم داد. فقط موضوع این است که برای سر زدن به بیان با مشکل مواجه هستم و ممکن است کمی زمان ببرد.

دم غروب که می‌شود، باید دست گرمی هم باشد که در این سردی پاییز، آن را بگیری و بی آنکه چیزی جز یک جرعه نگاه نوشیده باشی، تلو تلو خوران و خنده کنان، کور باشی و خیابان را با او تا ته بروی. به انتهای خیابان که رسیدید، روی بچرخانی و بی‌اعتنا، لب‌هایش را ببوسی و بی اهمیت به دستی که شانه‌ات را تکان می‌دهد، خودت را از او جدا نکنی. آن وقت می‌توانی منتظر باشی تا همان دستی که بر شانه‌ات بود، به سمت باتومش برود و عین سگ بزندت تا تو باشی دیگه تو ایران از این گوه‌خوریا نکنی مرتیکه هرزه.

عادت کرده‌ام که تصمیم‌های ناگهانی بخشی از زندگی من باشند. می‌خواهد به بزرگی انتخاب آینده‌ی تحصیلی باشد یا به ناچیزی دوباره وبلاگ نوشتن. برای همین وقتی بعد از مدت‌ها انزجار از وبلاگ‌نویسی، جرقه‌ای در ذهنم زده شد که باز در این فضای بی‌رمق دست به تایپ شوم، فورا تصمیم گرفتم که تا این آتش سرد دوباره خاموش نشده کاری کنم. نتیجه‌ی آن هم همین چند سطری است که می‌بینید!

پی‌نوشت. هفتمین پست در صفحه‌ی دنبال شوندگان بازمیگردد به دو روز پیش. از این جهت "مُرده".


در من مرد فرانسوی بیست و چند ساله‌ای در میانه‌ی قرن بیستم زندگی می‌کند که 18 آوریلش را سه ساعت بعد از سپیده‌ی صبح با یک فنجان قهوه در دست در حالی آغاز کرده که "صدای سکوت" خانه‌ی کوچکش را پر کرده است اما او نه به موسیقی گوش می دهد و نه قهوه‌اش را میخورد و تنها منتظر است که آسمان گرفته‌ی شهر ببارد تا قلمش روی کاغذ بهتر به لغزش درآید و همین که باران بند آمد دوباره سوزن گرامافون را روی دیسک بگذارد، نوشته‌هایش را زیر بغل بزند، به سمت رود سن برود و همه را به آب بسپارد.


از یه جایی به بعد دیگه حال دلمون خوب نشد. هی با خودمون فکر کردیم گیر آسمون و کائناتیم. فکر کردیم اگه بخندیم آسمون خوشحال میشه، این شد که کلی خندیدیم اما کارساز نبود. گفتیم عوضش شاید آسمون بتونه خوشحالمون کنه. اما نه آفتاب و نه ابرش و نه حتی بارونش، هیچی نتونست حال ما رو خوب کنه. خلاصه اینکه خیس شدیم اما نه مثل همیشه، نه با خنده. ته تهش داشتیم به حال دلمون پوزخند میزدیم و زیر لب هیهات میگفتیم. همین.

دوشنبه، سوم اردیبهشت هزار و اندی سال بعد از هجرت. تصویر: خیابان کوالالامپور اصفهان، ساعت 5 عصر


صفر

بلایای طبیعی نه مختص زمان خاصی هستند و نه فقط در مکان‌های مشخصی اتفاق می‌افتند، بلکه میلیاردها سال است که سرتاسر زمین جولان می‌دهند. پس سیلابی شدن رودخانه‌ها، به احتمال زیاد، تنها ناشی از اشتباهات آسمانی و دست‌درازی یکی از فرشتگان به تنظیمات آب و هوا، آن هم بدون اجازه خداست.

اما باید توجه کنیم که سیل تنها تا زمانی یک بلای طبیعی است که آب به شهر، محل آسایش و زندگی مردم، صدمات جدی وارد نکند و با خودش جان و مال آن‌ها را نبَرد. از زمانی که هزاران سال پیش اولین دولت‌ها شکل گرفتند، تا امروز که بیش از دویست دولت و حکومت در سرتاسر جهان مشغول چپاول هستند، این نهادها مسئولیت برقراری امنیت و رفاه مردم را برعهده داشته‌اند، و بدون شک آمادگی در برابر وقوع بلایای طبیعی هم یکی از این موارد امنیتی و رفاهی است.

بیایید یک هفته و اندی به عقب برگردیم: مردم استان گلستان در حال تدارک برای نوروز و جشن گرفتن یکی از معدود بهانه‌های باقی مانده برای شادی هستند. هوای مساعد بهاری، مثل همیشه لذت نوروز را برای شمال‌نشین‌ها دوچندان کرده است. کمی دورتر از خانه و زندگی مردم، رادارها و دیگر تجهیزات هواشناسی نیز برای رصد لحظه به لحظه آسمان مستقر هستند و همان‌طور که زودتر هم پیش‌بینی می‌شد، تشخیص می‌دهند که خطر وقوع باران‌های سیل‌آسا جدی شده است. 

یک

سیل در آق‌قلا و چند شهر و روستای کوچک و بزرگ دیگر جاری می‌شود، آن هم به سبب بی‌تدبیری‌هایی که خصوصا در جنگل‌زدایی و بهره‌برداری غیراصولی از محیط زیست اتفاق افتاده بود. آق‌قلا در مدت نه چندان زیادی، به زیر آب فرو می‌رود و ارتفاع آب بیش از یک متر بالا می‌آید، اما با گذشت 24 ساعت، هنوز هیچ یک از دستگاه‌ها، نه دولت و نه سپاه و ارتش، برای امدادرسانی اعزام نشده‌اند.

فضای مجازی سراسر پر از تصاویر شهر بی‌نوایی می‌شود که حالا به لطف حماقت‌ها، برای خودش ونیزی شده، جز آنکه مثل همیشه آب گل‌آلود است. استاندار در شهر که هیچ، در کشور نیست و مامورین امداد و نجات و سازمان‌های مسئول برای مدیریت بحران، خواب هستند. خیلی زود عبور و مرور در شهر غیرممکن می‌شود و با گذشت سه روز، ارتفاع آب پایین نیامده است. به تازگی ارتش و هلال احمر به آق قلا رسیده‌اند، آن هم پس از آنکه بحران سیل، به بحران بی خانمانی و کمبود خوراک و دارو گسترش یافته است.

براساس گفته‌های یک نماینده مجلس و صد البته، پس از مشاهده چگونگی پیشرفت تلاش‌ها در راستای مدیریت بحران، روشن می‌شود که اگر پیش از وقوع سیل، نهادهای مسئول در حالت آماده‌باش قرار داشتند و بلافاصله پس از وقوع بحران، با تغییر جریان سیل و استفاده از تجهیزات پیشرفته‌ (که البته ندارند، چون پول خرید و ساخت آن‌ها خرج سجیل شده است) آب را از محل زندگی مردم دور می‌کردند، هیچ‌گاه ارتفاع آن به یک و نیم متر نمی‌رسید و هیچ‌وقت مردم به مدت سه روز، در خانه‌هایشان حبس نمی‌شدند.

حالا هشت روز از وقوع بحران و پنج روز از شروع عملیات مدیریت بحران گذشته و صداوسیما، ارتش و سپاه مفتخر هستند که ارتفاع آب را به هفتاد سانتی‌متر کاهش داده‌اند و از کیفیت خدمات فوق‌العاده خود می‌گویند؛ انگار نه انگار که تا روز سوم واقعه، هیچ غلطی نکرده بودند و اکنون هم تنها به انجام وظیفه خود، آن هم با نقصان‌های بسیار، مشغولند.

دو

آق قلا هنوز زیر آب است که شوخی دستی فرشتگان عرش الهی دوباره شروع می‌شود و بی‌توجه به اینکه نالایقان، بی‌تدبیران و ان بر مملکت اسلامی ما حکومت می‌کنند، ابرهای باران‌زا را به دیگر شهرهای ناآماده می‌فرستند.

شیراز را آب می‌گیرد و مردم در خیابان‌ها، می‌میرند. هیچ‌کس هم نمی‌گوید که سیل یکهو اتفاق نمی‌افتد و هواشناسان باید به دستگاه‌های مسئول اطلاعرسانی کنند تا آن‌ها در شرایط آماده‌باش قرار گیرند و دولت نیز با اعلام وضعیت اضطراری و اقدام در جهت پیشگیری، مردم را از خیابان‌ها و مسیل‌ها دور کند!

روبروی دروازه قرآن، همان‌جایی که سال‌ها مسیل بوده و تنها کمتر از 30 سال پیش به خیابان تبدیل شده، خودروها از کول هم بالا می‌روند و له می‌شوند. به راستی چه کسی مسئول است؛ آسمان و ابرهایش یا آن بی‌شرفانی که برای کاهش هزینه جاده‌سازی (آن هم به منظور یدن باقیمانده اموال) مسیل را به جاده تبدیل کرده‌اند؟ ساخت جاده، پل، راه‌آهن و دیگر موارد عمرانی، نیاز به تخصص و تحقیق دارد. زمانی که فساد در جایی ریشه دواند، نخبگان و متخصصان به حاشیه رانده شدند و اشتباهی‌ها به سر کار رفتند، نتیجه‌اش همین می‌شود که هیچ جای مطمئنی در کشور باقی نمی‌ماند و برای هیچ پلی، تضمین فرو نریختن و برای هیچ راهی، ضمانت فرو نرفتن، وجود نخواهد داشت. 

دو و نیم

درحالی که آب به امامزاده شاهچراغ در شیراز رسیده، سیل به مردم کانکس‌نشین کرمانشاه نیز می‌رسد. یک سال و نیم گذشته و هنوز در کاندگی می‌کنند. دو زمستان، برف و سرمای شدید را بیرون از خانه تجربه کرده‌اند، حالا هم مزه سیل را می‌چشند. مسئول بازسازی کرمانشاه و پیشگیری از خرابی‌های سیل گلستان، نه من هستم، نه تویی که این را می‌خوانی و نه حتی نرگس کلباسی و دیگر کسانی که پول برای امدادرسانی جمع می‌کنند.

مسئول اطلاعرسانی، مقاوم‌سازی، پیشگیری از خسارات بحران، امدادرسانی و بازسازی، دارد خواب اختلاس، رانت‌خواری، دستگیری و اعدام منتقدان و مخالفان، ساخت موشک و نشاندن آمریکا و اسرائیل بر سر جایشان را می‌بیند. 

پایان

احتمال وقوع سیل در غرب، جنوب و در دامنه‌های زاگرس، دو روز پیش و یا قبل‌تر مطرح شده بود. حالا هم حکومت وقت دارد تا با اطلاع از اینکه این باران‌ها به زودی تمام نمی‌شوند و سیل قرار است در نقاط دیگر کشور هم رخ دهد، آماده باشد، اطلاعرسانی کند و تمام خدمات ممکن را برای پیشگیری و سپس، امداد و نجات، فراهم کند. ضمنا مردم علم غیب و تجهیزات هواشناسی ندارند که بدانند در چه زمانی از خیابان‌ها به خانه فرار کنند.

"سخنی با بچه‌های توی خونه": خواهش می‌کنم، شرف داشته باشید و با به کار بردن واژه "بلای طبیعی" برای توجیه مرگِ ناشی از بی‌تدبیری، بر بی‌مسئولیتی دولت‌ها و حکومت، پوشش قرار ندهید. ضمنا، اگر حکومت در جایی دارد برای نجات سیل‌زدگان و رفع بلا فعالیت می‌کند، وظیفه‌اش است و نه لطف او، پس لازم نیست برای انجام وظیفه (و تاکید می‌کنم: آن‌ هم نه به درستی و راستی) به خودش افتخار کند. 

"سخنی با بچه‌های توی خیابون": سیل، زله، آتش‌سوزی و هر کوفت و زهرمار دیگری که پیش آمد، این موبایل لعنتی را از جیب در نیاور! احمق! فرار کن! گوسفند نباش، یا حداقل در زمینه فرار از خطر، گوسفند باش! [فراموش نکنید که فرهنگ‌سازی هم وظیفه حکومت است، ولی به این فیلمبرداران نگویید.]

لینک‌ها:

هشدار خطر سیل برای آق قلا، سال 96 -

هشدار ناامنی شیراز در برابر سیل، سال 95 -

تصویری از مسیل کنار دروازه قرآن


یک روز گرم بهاری بود، در دل تاریکی غم‌بار سر ظهر. از آن غم‌هایی که آدم گمان می‌کند از آسمان، به شکل موجودی دو سر و سه دست نازل شده‌‌، تا گلویت را بفشارند. نشسته بودیم روی صندلی‌های لهستانی روبروی قهوه‌خانه کوچکی که با بدسلیقگی تمام تزئین شده بود. در واقع داخل قهوه‌خانه آن‌قدر زمخت و زشت بود که به خودمان زحمت داخل شدن هم نداده بودیم. همان زمان که بیرون قهوه‌خانه را برای نشستن انتخاب می‌کردیم، با خودم گفته بودم: این اولین بار در تمام سال‌های گذشته است که سر چیزی با هم تفاهم داریم، و در لحظه‌ای که بالاخره نشستیم، دیده بودم قهوه‌چی (که دخترک او را باریستا خطاب می‌کرد) سرش را گذاشته کنار قوری و کتری آخر چهاردیواری‌اش و مشغول چرت زدن است. (مطمئن هستم اگر این فکر را به دخترک گفته بودم، فورا با لحن تمسخرآمیزی تصحیح کرده بود که آن‌ها قوری و کتری نیستنند) چند دقیقه‌ای بیشتر از نشستن‌مان زیر آن حجم از تاریکی سر ظهر نگذشته بود که زیر چشمی نگاهی به دخترک انداختم و متوجه شدم که او هم همین کار را کرد. از آن به بعد هر چند ثانیه یک بار زیر چشمی به هم نگاه می‌کردیم و فورا، انگار که اشتباهی رخ داده باشد، به روبرو زل می‌زدیم. باور کنید منظره مضحکی بود. آن‌قدر مضحک که بالاخره  دخترک سکوت را شکست و گفت: "همیشه در زندگی‌ام زمان‌هایی هست که برای پاک کردن وجودشان از خط سیر زمان، حاضرم سال‌هایی از عمرم را دو دستی تقدیم ملک‌الموت کنم." یکه خوردم. انتظار نداشتم چیزی بیش از یک جمله مسخره دو سه کلمه‌ای بگوید. در واقع دهانش را که باز کرد، منتظر بودم فحشی نثار زمین و زمان کند و بعد خفه شود. همان‌طور که حیرت‌زده به روبرو خیره شده بودم، دهانم را باز کردم و گفتم: "زمان‌هایی را به‌خاطر می‌آورم که حاضر بودم برای پاک کردن وجودشان از جهان، به دنیا نمی‌آمدم." و بعد، باز در سکوت به روبرو خیره شدیم.

آفتاب که پایین رفت و روشنایی شب بالا آمد، سایه تن دخترک روی زمین روبروی کافه افتاد. باریستا سرش را از کنار اسپرسوساز بلند کرد و وقتی نگاهی به روبرو انداخت و ما را بیرون از کافه دید، لبخندن با قدم‌هایی آرام و شمرده بیرون آمد. با لحنی دلپذیر پرسید: "چه چیزی میل دارید؟" زل زده بودم به سایه دخترک که حالا زیر پای باریستا قرار داشت و شنیدم: "یک دابل شات!" باریستا دوباره لبخندی زد و آرام رفت پشت بار قرار گرفت. نگاهی حاکی از عشق به یک یا هر دوی ما انداخت و بعد در اوج سکوتی که یادآورِ از رمق‌افتادگی آسمان بهاری سر ظهر بود، دو بار پشت سر هم صدای شلیک گلوله بلند شد. به خودم آمدم و چیزی جز یک سایه سیاه بزرگ در دل روشنایی خیره‌کننده شب ندیدم.

Based on a true story


خیره شده بود به دیوار روبرویش و فارغ از گفت‌وگوهای صمیمی که در اتاق جریان داشت، آرام آرام سرخ می‌شد. فقط همین را می‌توان درباره‌ احساساتش در آن لحظه خاص گفت، چرا که هیچ چیز دیگری در صورتش تغییر نمی‌کرد، تا اینکه چشمان خیره‌اش را برای لحظه‌ای بست و به محض گشودن دوباره آن‌ها، شروع به فریاد زدن کرد: "من نمی‌دانم اصلا چرا نباید عصبانی باشم؟ مگر هر کسی حق ندارد گاهی اوقات از کوره در برود و هر کثافتی را از دل و روده‌اش بیرون بپاشد؟" و تازه زمانی که جمله‌اش به پایان رسید به این پی برد که بیرون پاشیدن محتویات دل و روده ارتباطی با عصبانیت ندارد.
حاضرین در اتاق که تعدادشان از انگشتان یک دست نمی‌کرد، گفت‌وشنودهایشان را به هر کجا که رسیده بود، همان‌جا رها کردند و چشم دوختند به او، درست همان‌طور که خودش لحظاتی پیش به دیوار خیره بود. در چشمان دختر جاافتاده‌ای که در گوشه‌ای از اتاق کنار پسری ناشناس ایستاده بود، می‌شد به وضوح احساس ترحم را توام با تعجب مشاهده کرد. بقیه حاضرین هم، حداقل در میزان تعجب، کمی از او نداشتند.
چند ثانیه از خفه شدن صدای فریادهای پسر عصبانی نگذشته بود، که فرید با تمانینه و اضطرابی که پشت صدای لرزانش پنهان شده بود، به او نزدیک شد و پرسید: "چیزی شده؟ کسی چیزی گفت؟"، اما پسر عصبانی در جوابش تنها یک نفس عمیق کشید و سرش را، به نشانه کلافگی و نه شرمساری، پایین انداخت. دختر جاافتاده که از پیراهن راه‌راه و چشمان سیاهش این‌طور برمی‌آمد که سرمه نام داشته باشد، به آن دو نزدیک شد و دستش را روی شانه چپ پسر عصبانی قرار دارد. نگاهی به فرید انداخت و منتظر بود تا او دوباره چیزی بگوید، اما فرید تنها به بالا انداختن شانه‌هایش بسنده کرد. سرمه همان‌طور که لب‌هایش را به هم می‌فشرد و به سمت چپ صورتش جمع می‌کرد، با بینی نفس عمیقی کشید و در نتیجه همه این حرکات، پلک‌های بالا و پایین چشمانش به هم پیوستند. به ندرت پیش می‌آید کسی در کمتر از یک دقیقه تا این حد کلافه شود، اما سرمه و فرید در این کار تبحر خاصی داشتند! [یعنی چه که تبحر خاصی داشتند؟ اصلا که چه؟ چرا فکر می‌کنی کسی نمی‌تواند سریع کلافه شود؟]
نگارنده این بیهوده‌جات قصد داشت راهی برای بیان دو حس قدرتمند در وجودش پیدا کند: یکی عصبانیت و دیگری بماند، اما همان جایی که سرمه کلافه شد، راه بیان نیز بر نگارنده مسدود گشت و زمانی که نیم‌نگاهی به ساعت انداخت و وم سحرخیزی را به‌خاطر آورد، تصمیم گرفت به کل جا بزند! نگارنده همچنین لحظاتی پیش نگاهی به پاراگراف ماقبل آخر انداخت و متوجه شد که نام سرمه را نیز خود داستان برایش انتخاب کرده و اصلا نمی‌داند سرمه کیست! فرید اما باریستای موردعلاقه در کافه موردعلاقه‌اش است و نام زیبایی دارد. همچنین به‌طور خلاصه، فحوای کلام این است که عصبانی هستم و پیش از این هیچ‌گاه در زمان خشنودی از وضعیت زندگانی‌ام، تا این حد عصبانی نبوده‌ام، سرمه. 

پیرامون پیامی که شب گذشته دریافت کردم، لازم دیدم توضیحی ارائه کنم.

پیش از این چندباری خاطرات شخصی خود را در دفاتر و وبلاگ‌های مختلف نوشته بودم، اما هر بار که خسته می‌شدم و رها می‌کردم، با شیوه‌ای جدید بازمی‌گشتم. زمانی به زبان محاوره، چند روزی با گستردگی و توضیحات فراوان، مدتی تنها به صرف توضیح احساسات شخصی و خلاصه هر زمان، به شیوه‌ای خاطرات و احساساتم را بیان کردم.

اخیرا و پس از اینکه به یاد آوردم که مدت زیادی است از فضای نوشتن (چه کاغذی و چه وبلاگنویسی) فاصله گرفته‌ام، تصمیمم بر آن شد تا شیوه‌ای جدید را انتخاب و آن را امتحان کنم، به‌گونه‌ای که در نوشته‌هایم نه جایی برای قضاوت وجود داشته باشد و نه نگران از بابت اتوسانسوری باشم. آیا شما شیوه‌ای بهتر از بیان احساسات و اندیشه‌ها در قالب داستان سراغ دارید؟ من ندارم. راستش را بخواهید این مدل نگارش بخش‌هایی زیادی از ذهن من را می‌کند و به هر راه و روش دیگری ترجیحش می‌دهم.

اما کسی، تنها پس از دو بار که من از این شیوه استفاده کردم، برایش این سوال به وجود آمد که چرا من فکر می‌کنم نویسنده هستم؟ بالاتر توضیح دادم، من چنین گمانی ندارم! اصلا نگاهی گذرا به دو پست پیشین این وبلاگ، شما را از این گمان که من چنین ادعایی دارم قطعا خارج می‌کند! آن از مورد اول که وقتی بیان همه احساسات شخصی‌ام به پایان رسید، در چند جمله فیلمفارسی‌طور فقط بسته‌بندی‌اش کردم و آن از مورد دیشبی که اصلا قالب داستان ندارد! اینکه خود من از واژه داستان برای توصیف آن‌ها استفاده می‌کنم، به هیچ وجه به این معنا نیست که گمان می‌کنم داستان‌نویس هستم. 

در کار ژورنالیستی هم کلمه‌ Story را داریم و آن را تقریبا برای هر گزارشی که شیوه روایی داشته باشد به کار می‌بریم. اصلا خود شما هم در اینستاگرام از این واژه استفاده می‌کنید و مثلا "اولین بار رفتن به مستراح نمایشگاه کتاب تهران" را با چند عکس و جمله در استوری، روایت می‌کنید. آیا کسی تاکنون به شما گفته چرا فکر می‌کنید داستان‌نویس هستید؟ نه! 

من هم همین کار را می‌کنم. تنها کمی آب و تاب می‌دهم تا به دل خودم بیشتر بنشیند و فکر نکنم که دارم روایت روزمره می‌نویسم، چیزی که اخیرا از آن نفرت پیدا کرده‌ام. پس اگر اجازه دهید هر چند هفته یک‌بار ستاره زردی به سبب نگارش یک متن زرد دیگر از من، در صفحه مدیریت وبلاگ شما روشن شود. اگر هم فردا روزی تصمیم گرفتم پول به یک ناشر بدهم و زردی‌جات خود را در قالب یک کتاب چاپ کنم، شخصا تعهد می‌دهم که اولیای دم از سر تقصیرات قاتلم درگذرند. به گمانم شما بعد از دیدن ماجرای امیرعلی ق. فکر کردید که باز یک احمق دیگر، توهم برش داشت!

پی‌نوشت. شاید حتی همین توضیحات باعث قضاوت بیشتر شود! اما نکنید! زردنویسی همیشه زردنویسی است، این که چه قالبی برای آن انتخاب شده باشد، تفاوت ناچیزی ایجاد می‌کند. در این دریای زرد، اجازه دهید لکه زرد من کمی پررنگ‌تر باشد، چه می‌شود؟ (برای هفتمین بار از واژه زرد استفاده کردم!)

پی‌نوشت بعدی. اگر دیدم همه شروع به نوشتن درباره فاجعه امیرعلی ق. نکردند و این قضیه هم مثل سیل و زله لوث نشد، من هم حرف‌هایی دارم که دارند مثل خوره روحم را در انزوا می‌خورند و می‌تراشند.


پرده‌ی ذهن من تبدیل به عرصه فرمانروایی و حکمرانی فیلم‌ها و کتاب‌هایی شده است که می‌بینم و می‌خوانم، و از آن‌جایی که هیچ‌گاه دو پادشاه در یک قلمرو نمی‌گنجند، مدام میان آن‌ها دست به دست می‌شود.
کتابی که امروز می‌خوانم، احتمالا در نبرد با کتاب قبلی پیروز می‌شود و اولین فیلم نابی را که ببینم، به عنوان ملکه سرزمین ذهنم و هم‌خوابه خودش برمی‌گزیند. مطابق توضیح اخیر واضح است که فرمانروایانِ عرصه اندیشه‌ی من، همواره نوعی دون ژوان هستند، با این تفاوت که در انتخاب ملکه‌های خود سخت‌گیری خاصی به کار می‌بندند و همواره زیباترین‌ها را به دست می‌آورند.
آنچه که در طول مدت اخیر برایم روشن شده، این موضوع است که مدت زمان حکومت یک فرمانروا بسیار کمتر از کیفیت حکمرانیش اهمیت دارد. چه بسا کتابی به مدت سه هفته برای به دست آوردن قدرت در این برهوت تشنه‌ی دانش و خلاقیت بجنگد و در نهایت مورد تمسخر یکایک شخصیت‌های آثار پیشین، که خط مقدم مدافعان را تشکیل می‌دهند، قرار بگیرد و از سویی دیگر، ممکن است -همان‌طور که امروز اتفاق افتاد- کتابی چون "تنهایی پرهیاهو" تنها به چهار ساعت از یک عصر پنج‌شنبه جادویی نیاز داشته باشد تا رشته امور را با افتخاری در خور به دست او دهند و خود او در همان روز، "یاران حلقه" را در جشنی به شکوه جنگ‌های سرزمین میانه، به عنوان ملکه برگزیند.
اراده‌ی من در این میان (اگر توهمی بیش نباشد)، تنها در انتخاب و وارد کردن این مدعیان به میدان جنگ مربوط می‌شود. حتی اینکه شیپور جنگ را چه کسی بنوازد؛ کیهان کلهر یا بتهوون، شوپن یا تیرسن، همگی به انتخاب تصادفی چند عدد توسط سیستم عامل تلفن همراه، پس از شافل بستگی دارد! چه بسا نامجویی را برگزیند تا با فریادهایش تمرکز جنگجویان و مدعیان تاج و تخت را بر هم زند و به روی کلمات خویش شمشیر بکشند.
همه این‌ها اما در نهایت بازمی‌گردد به آنچه که نیچه -که حتی صفحه‌ای از آثارش را ورق نزده‌ام- می‌گوید: "هنر را داریم تا حقیقت ما را نابود نکند!" به یاد دارم که اخیرا در گفت‌وگویی پیرامون اصالت روش‌های پرداختن به مسائل، پای هنر به میان کشیده شد و دوستی گفت که "هنر خود من است" و اگرچه جمله بدیعی نبود، به‌قدری صحیح به‌نظر می‌رسید که جایی برای بحث باقی نگذارد. البته آنچه که از این عبارت برمی‌آید بیشتر به "خلق" مربوط است و نه بهره بردن از "مخلوقات"، اما به سادگی می‌تواند اهمیت هنر در زندگی من را شرح دهد، حتی اگر هیچ‌گاه نتوانم خالق باشم.

پ.ن. اگر از هجوم کمال‌گرایی در این ساعت از شب نجات یابم، می‌توانم بیخیال این جمله شوم که پس از دوباره خواندن متن بالا دور سرم می‌چرخد: "مشخص است که برای نوشتن زور زده‌ای!" و از طرفی همان کمال‌گرایی علاقمند است که برای دربار فرمانروایی، موسیقی را وزیر اعظم اعلام کنیم و میان رقص، عکاسی، نقاشی، تئاتر و صد البته اروتیک‌آرت، کسانی را به جاه و منزلت برسانیم. ولیکن من تالستوی نیستم که حوصله و توان داستان‌سرایی داشته باشم و نهایتا می‌توانم با استفاده از چهار استعاره پیش پا افتاده، محتویات ذهنم را به در و دیوار بپاشم!

آقای کلاوسن اخیرا رفتارهای غریبی از خود بروز می‌داد. مثلا یک شب، بی آنکه کسی را از جزئیات احوال خود مطلع کند، پا به تهران گذاشت. دو روز بعد از این اقدام و درست ساعاتی پس از یک اتفاقِ بی‌نهایت دلسردکننده، دوستانش در کافه مینروا در حومه پاریس دور میزی گرد و بزرگ نشسته بودند. اینکه استفاده از واژه "دوست" تا چه حد رابطه آقای کلاوسن و این افراد را به درستی تصویر می‌کند، برای نگارنده هم روشن نیست. اما خواننده عزیز! این موضوع آن‌قدری اهمیت ندارد که به صحبت‌های دوشیزه ناتالیا بی‌توجهی کنیم. او که به همراه سایر نزدیکان آقای کلاوسن مشغول نوشیدن شامپاین دور این میز بود، با آرامش نگاهی به دور و بر خود در کافه انداخت و بعد در کمال ناباوری، جمله‌اش را اینگونه آغاز کرد: پدرسگ حرامزاده!» و در حالیکه نفس گرم خود را از لابه‌لای دندان‌هایش با فشار بیرون می‌داد، گفت: فقط کافی بود یکی از رومه‌های امروز را در دست بگیرم تا فورا بفهمم به چه جهنمی پا گذاشته است! باورتان می‌شود برای رفتن به آخر دنیا، حتی با من هم خداحافظی نکرد؟ من، ناتالیا، همان کسی که سه روز پیش روی آن صندلی چوبی، _با دست به صندلی‌های چیده شده کنار بار کافه اشاره می‌کرد، اما درست مشخص نبود که کدام را مدنظر دارد_ بله روی یکی از همان صندلی‌های چوبی بود که لب‌هایم را در اختیار لب‌هایش قرار دادم. باورکردنی نیست! پا گذاشتن در چنین جایی از جهان باید بدون بازگشت باشد، و آه که آقای کلاوسنِ عزیز من به این سفر بی بازگشت رفته است.»

پرگویی‌های ناتالیا که به اتمام رسید، اگرچه بر چهره همه دوستان کلاوسن غباری از غم نشست، اما برای چند ثانیه صدایی از کسی در نیامد. آندرِی که مشغول خاراندن پلک بالایی چشم راستش بود و دست دیگرش را میان دو پای خود زیر میز قرار داده و تخم‌هایش را مشت کرده بود، با گفتن چه فاجعه‌ای!» سکوت را شکست. ادای این جمله‌ در وهله اول تغییری در وضعیت میز و افراد نشسته بر سر آن ایجاد نکرد، اما اندکی بعد جنب و جوشی در گوشه‌ای از بزرگترین میز کافه مینروا آغاز شد که حداقل با اندکی بی‌ملاحظگی می‌شد آن را ناشی از ناله آندری دانست. در این جنب و جوش هم جز ناله و ابراز نگرانی درباره وضعیت آقای کلاوسن چیزی گفته نشد و بعد از اینکه سر و صدا خوابید، همه به نشانه تاسف سری تکان دادند، جز ناتالیا که حالا بالاخره نگاهش را از صندلی چوبی کنار بار کافه برداشته بود و یک بار دیگر تمام قسمت‌های کافه را بررسی می‌کرد. نگاه او به هر جایی که می‌افتاد، به دنبال ردی از خاطرات یک روزه‌اش با آقای کلاوسن می‌گشت، اما در نهایت جایی را جز همان صندلی مقابل بار نمی‌یافت.

کافه مینروا، با آن مساحت نسبتا بزرگ و در و دیوار قرمز رنگش، در این ساعت از روز همواره و خالی از مشتری بود. اما روز ششم ماه آپریل تفاوتی با دیگر روزها داشت؛ تفاوتی که از تمام جمعیت جهان _حداقل تا زمانی که ساعت زمخت کافه مینروا سه بار به صدا درآمد_ فقط همین یازده نفر که دور میز نشسته بودند از آن اطلاع داشتند. صدای ساعت، آقای هولیمن را به خود آورد تا بدن عظیم خود را که بر یک صندلی دسته‌دار در پشتِ بارِ کافه انداخته بود، کمی تکان دهد. آقای هولیمن، یا همان‌طور که همه صدایش می‌زدند: هولی، صاحب کافه مینروا بود. او امروز ششمین پسر خود را به دست آورد، آن هم از زنی که چهار سال پیش طلاق داده بود. هولی که روزبه‌روز به حساب خرج‌هایش اضافه می‌شد، اگرچه از دیدن این یازده نفر در کافه خود خوشحال بود و به اسکناس‌هایی فکر می‌کرد که از سرو پنج بطری شامپاین گران‌قمیت به دست می‌اورد، اما جرقه‌ای در سیاه‌ترین قسمت ذهنش باعث شد اسلحه کمری‌اش را آماده کند و هوشیارانه، در حالیکه دوباره در صندلی دسته‌دار خود فرو می‌رفت، چشم‌هایش را به یازده چهره‌ی غم‌زده و مرموز دور میز بدوزد.

[ادامه دارد، داشته باشد؟]


یک پیچ مانده به بهشت
چند قدم دیگر مانده تا به خیابان "بهشت" برسیم. خیابانی با سه ردیف درخت بید مجنون که در پیاده‌روهایش گلدان‌های بزرگی با گل‌های رنگارنگ قرار داده‌اند و در تمام طول سال، به هر شکلی که شده، آن‌ها را سرزنده نگاه می‌دارند. بی‌شک تمام این تمهیدات و تزئینات صرفا برای آرامش خاطر صاحبان جسدهاست. آهان بله، فراموش کردم بگویم که چه چیزی در خیابان بهشت بیش از همه اهمیت دارد: "گورستان بهشت". گورستانی به وسعت یک منطقه بزرگ مسی که دومین شهردار شهر با هزینه هنگفتی زمین‌هایش را آزادسازی کرد و شهردارهای بعدی هر کدام با هزینه‌های بیشتری، به گسترش و زیباسازی آن پرداختند.
در واقع هر گاه به یاد این گورستان می‌افتم، ناخواسته به بی‌خانمان‌هایی فکر می‌کنم که می‌توانستند با این هزینه‌ها و این زمین‌ها، صاحب خانه و زندگی شوند و در مقابل، این اجساد نازیبا به سادگی در کوره‌های جسدسوزی بسوزند؛ به هر حال هم که قرار است تمام آن‌ها تا ابد سوزانده شوند و این تغییری در اصل ماجرا ایجاد نخواهد کرد. اما خودخواهی آدم‌ها اجازه نمی‌دهد این وسیله آرامش خاطر بازماندگان از آن‌ها گرفته شود.
بهشت
دستانم را از مچ به یک‌دیگر بسته‌اند و بازوهایم را سپرده‌اند به دو سربازی که شانه به شانه‌ام قدم می‌زنند، تا مبادا از دستشان فرار کنم. سربازها هم که گویا کاری لذت‌بخش‌تر از این در زندگیشان ندارند، با شدتی غیرقابل تحمل بازوهای من را در مشتشان می‌فشارند. مشخص است که هدفشان از این کار، چیزی جز آزردن خاطر من و در نتیجه لذت بردن خودشان نیست.
به نزدیکی آخرین پیچ قبل از خیابان بهشت که می‌رسیم، سه سایه -که گویا به ترتیب قد مرتب شده بودند- روی زمین دیده می‌شود و وقتی پا روی سایه‌ها قرار می‌دهیم، خود را در مقابل سه مرد سیاه‌پوش اتوکشیده پیدا می‌کنیم. سربازها برای لحظه‌ای هم که شده بازوهایم را رها می‌کنند و سلام نظامی می‌دهند و بعد بلافاصله، با فشاری بیشتر، دوباره به آن‌ها چنگ می‌زنند.
بازپرس، که در میان تمام افراد جمع از همه کوتاه‌قدتر است، پا پیش می‌گذارد و می‌گوید: "سلام آقای اوژن!" و وقتی به‌نظر می‌رسد که می‌خواهد دستانش را از روی عادت به جلو دراز کند، متوجه می‌شود که بنابر ضوابط خودشان دست‌هایم را بسته‌اند و نتیجتا نمی‌توانم با او دست بدهم. سلام او را با سر جواب می‌دهم و در دو خط در طول خیابان "بهشت" به راه می‌افتیم: خطی از سیاه‌پوشان در جلو و خطی از متهم و دو سرباز در پشت سر آن‌ها.
به گمانم دیگر وقتش رسیده است که درباره به کار بردن واژه متهم برای من تجدید نظر کنند. در واقع هر واژه‌ای اعم از جانی، خطاکار، بی‌گناه، گناهکار، آدم‌کش، قاتل، عاشق، معترف و سایر کلماتی که عمومیت بیشتری هم دارند، از "متهم" بهتر هستند. اگر نظر من را بخواهید، "معترف" را ترجیح می‌دهم. در واقع از صبح امروز که در سلول بزرگ و با این‌حال، تاریک زندان بیدار شدم، به ذهنم رسید که باید مرا "معترف" خطاب کنند.
گویا انتظار دارید که برایتان درباره اعترافاتم توضیح دهم، اما عجله نکنید. به‌زودی برای بار هزارم از من خواهند پرسید که آیا با دستان خودم او را کشتم؟ و زمانی که بگویم "بله!" باز خواهند پرسید که آیا مطمئن هستم؟ و آن‌قدر این سوال و جواب‌ها ادامه می‌یابد تا اینکه در نهایت بازپرس بگوید: "پس یک بار دیگر ماجرا را موبه‌مو شرح ده." و آن‌وقت همه چیز را خواهید دانست.
دروازه
بالاخره به پلکان ورودی گورستان رسیدیم. تمام این مدت هم در کنار و پایین‌تر از قبرها در حال قدم زدن بودیم و اگر به این کار ادامه می‌‎‌دادیم، احتمالا چند ساعتی طول می‌کشید تا از تیررس گورستان خارج شویم. درست است! آدم‌ها زیاد می‌میرند، اما با این‌حال هنوز هم کم است. باید تعداد بیشتری از آن‌ها بمیرند تا بتوان با خیال راحت زنده ماند. به هرحال، اکنون شانه‌به‌شانه سربازها، روبه‌روی بازپرس و ماموران همراهش در ورودی گورستان ایستاده‌ام و منتظر هستم تا از دروازه گورستان بهشت عبور کنیم.
دو مامور سیاه‌پوش قد بلندی که در کنار بازپرس ایستاده‌اند، با حرکت سر به سربازها علامت می‌دهند که در جلو به راه بیفتند. به‌نظرم از نظر اصول امنیتی باید تا همین حالا هم ما در جلوی آن‌ها راه می‌رفتیم، اما به دلایل نامعلومی بازپرس هیچ‌گاه به موارد امنیتی اهمیت نمی‌دهد. حتی یک‌بار درحالیکه با دستان باز در سلولم نشسته بودم و اتفاقا یک تیر چوبی که از تختم کنده شده بود، در کنارم قرار داشت، بازپرس وارد سلول شد تا چند سوالی از من بپرسد. خوب به‌خاطر دارم که در تمام این مدت پشت به من ایستاده و انگار که با دیوار صحبت کند، به آن خیره بود و من در تمام مدت می‌توانستم سر او را با دیوار یکی کنم. اما حالا برای اولین بار بازپرس در پشت سر من قرار دارد و نیز برای اولین بار در مدت اخیر، احساس ناامنی می‌کنم.
برزخ
چند قدم در امتداد مسیر سنگ‌فرش میان گورستان برداشته‌ و در چند متری گودالی ایستاده‌ایم که تقریبا می‌توان گفت چهار یا پنج متر عمق دارد و دیواره‌هایش هم، تا جایی که دیده می‌شود، به دقت صاف و منظم نشده‌اند. در کنار گودال، تپه خاکی کوچکی دیده می‌شود.
بازپرس صدا می‌زند: "اوژن!" رویم را به سمت او می‌چرخانم و در چشمانش زل می‌زنم -کاری که معمولا از آن واهمه دارم. باز لب به سخن گفتن باز می‌کند: "یک بار دیگر ماجرا را موبه‌مو شرح ده." عجیب به‌ظر می‌رسد. گویا این‌بار بی‌خیال سوال‌های ابتدایی شده است. می‌خواهم به او یادآوری کنم که باید چند سوال دیگر هم می‌پرسید، اما به‌نظرم فایده‌ای ندارد. روی حرف بازپرس نباید انقلت آورد. بازپرس که از مکث کوتاه من به رنج آمده، داد می‌زند: "حرامزاده! گفتم شرح ماجرا را تعریف کن!" و من باز به خودم می‌آیم: "حدود ساعت ده شب بود. دستش را گرفتم." مشغول تعریف کردن ماجرا که می‌شوم، بازپرس دستش را به نشانه درخواست توقف بالا می‌آورد و بعد با صدایی که رفته رفته بلندتر می‌شود، ابتدا آرام و زمزمه‌وار می‌گوید: "خفه شو! محض رضای خدا خفه شو!" و بعد با لحنی عادی ادامه می‌دهد: "برای شنیدن صحبت‌های تکراری وقت ندارم. از قبل ساعت ده بگو." به او می‌گویم که همان‌طور که قبلا هم در جلسات بازپرسی بارها گفته‌ام، چیزی از قبل این ساعت به‌خاطر ندارم.
چند لحظه‌ای سکوت حکم‌فرما می‌شود و در این فاصله، ابری سیاه روی آفتابِ سرظهر سایه می‌اندازد. بازپرس نگاهی به آسمان می‌کند و بعد در حالیکه نفسش را با فشار از لای لب‌های تقریبا بسته‌اش بیرون می‌دهد، با آرامی و با لحنی به‌نظر محبت‌آمیز می‌گوید: "اوژن! من تمام تلاشم را برای کمک به تو کردم، اما تو نخواستی و جالا هم که ابرها بالا آمده‌اند." باز نگاهی به آسمان می‌کند و ادامه می‌دهد: "دیگر چاره‌ای نیست. دارد دیر می‌شود. از همان ساعت ده تعریف کن. اما این را بدان که من چیزی غیر از آنچه که به سرت خواهد آمد، برایت می‌خواستم."
جهنم
آسمان سر ظهر تاریک شد. معمولا انتظار ندارم که ظهرها هوا تاریک باشد، اما گویا امروز همه چیز به هم پیچیده، حتی روز به شب. برای بازپرس حوادث بعد از ساعت ده را تعریف می‌کنم، اما خودم متوجه نیستم که چه می‌گویم. آن‌قدر این داستان را تعریف کرده‌ام که لب و سایر اجزای دهانم، بدون کمک من هم می‌توانند آن را بازگو کنند و من در همان حال، قادر هستم که به چیزهای دیگر بیاندیشم.
".دستش را گرفتم و با هم به رستورانی در نزدیکی خانه‌مان رفتیم، همان‌جایی که میزبان قرار اولمان بود." بازپرس در سکوت و با چهره‌ای مضطرب به من خیره شده است، سربازها دیگر بازوهایم را نگرفته‌اند -البته احتمال دارد که خیلی وقت پیش بازوهایم را رها کرده باشند- و شاید در جایی پشت سر من مشغول خاک‌بازی هستند. دو مامور سیاه‌پوش هم همچنان در کنار بازپرس ایستاده‌اند و به صحبت‌های من گوش می‌کنند که حالا ناخودآگاه به اینجا رسیده است: ".هیچ حرکتی نمی‌کرد و هیچ صدایی از دهانش خارج نمی‌شد. پلک‌هایش روی چشمان سیاه رنگش را پوشانده بودند و با این حال، مستقیم به چشمانِ من خیره زل زده بودند. گاهی احساس می‌کردم که کسی از دور اسمم را صدا می‌زند و شاید هم از نزدیک دستم را تکان می‌دهد، اما هیچ کدام واقعی به‌نظر نمی‌رسید." صدای غرش رعد در آسمان حواس همه را از شنیدن ادامه داستان پرت می‌کند، اما این هم مانع از جنب و جوش سریع دهانم نیست. در همین لحظه باز دستان سربازان را احساس می‌کنم که به دور بازوهایم قفل می‌شوند. می‌خواهم بپرسم "چرا؟" اما خیال ندارم که روایت داستان را به هم بزنم: ".آسمان ابری بود و ماه دیده نمی‌شد. سرمه روی دستانم خوابیده بود و قدم‌کشان از پله‌های گورستان بالا می‌رفتم. باورم نمی‌شد که مرده است، اما چاره‌ای نداشتم جز اینکه فورا او را به دستان خاک بسپارم. این جمله‌ای که بود که پیش از رسیدن به پیچ خیابان بهشت به من الهام شده بود و می‌دانستم که گریزی از آن نیست. بله، سرمه را روی دستان خودم به گورستان آوردم و برای آخرین بار زل زدم به چشمان بسته‌ای که در دل سیاهی شب دلربایی می‌کردند. غرش رعد را که شنیدم، قدم‌هایم را سریع‌تر کردم تا فورا قبری خالی پیدا کنم. او را با قدرتی بی‌نهایت به سینه‌ام می‌فشردم و در گورستان می‌دویدم. به بالای سر قبری عمیق که رسیدم." سربازها دوباره بازوانم را رها می‌کنند. آن‌قدر غرق در شنیدن روایتی که خود تعریف می‌کردم بودم که متوجه نشدم چطور به بالای سر آن گودال چهار یا پنج متری رسیدیم، اما این‌ موارد اکنون اهمیت کمی دارند. در واقع چیزی جز روایت تکراری آن شب مهم نیست: ".خاک‌ها را که رویش می‌ریختم، احساس می‌کردم که مدام از پشت سر کسی صدایم می‌زند. مطمئن بودم که خیالاتی شده‌ام و در این تاریکی و زیر بارانی که تازه شروع به باریدن کرده بود، هیچ‌کس ممکن نیست در گورستان حضور داشته باشد. قدرت دستانم آن شب بیش از همیشه بود و برای همین با سرعت زیادی خاک‌ها را از آن تپه خاکی به داخل گودال می‌ریختم." دستانم را آرام به بالا تکان می‌دهم، اما هر بار با لگدی آن را پس‌زنند. سربازها با حالتی ماشینی و با سرعتی باورنکردنی، خاک‌ها را از تپه کنار گودال به درون آن و روی من می‌ریزند. باید به آن‌ها بگویم که من زنده‌ام، اما نمی‌شود. اگر بخواهم چیزی بگویم باید تعریف کردن روایت را متوقف کنم و این چیزی نیست که دلخواه بازپرس باشد. احتمالا پای راستم تحت تاثیر فشاری که حین انداخته شدنم در گودال به آن وارد شد، شکسته باشد و برای همین درد زیادی دارد. دیگر توان ایستادن در من نیست و بقیه ماجرا را در حالی برای بازپرس تعریف می‌کنم که نشسته‌ام و زانوی چپم را در بغل گرفتم و پای راستم را دراز کرده‌ام و در همین حال، سربازها خاکی را که حالا زیر باران گِل شده است روی من می‌ریزند. به زودی روایت آن‌شب و ماجرای به خاک سپردن سرمه تمام می‌شود و.

انگیزش مثل یک فنجان قهوه است، باید برای بیدار ماندن مدام آن را پر کرد.

انگیزش مثل حمام رفتن است، باید متناوبا آن را نو کرد وگرنه بو می‌گیرد.

انگیزش مثل خیلی چیزهاست، فقط الان حال ندارم ریز به ریز ذکر کنم.

(این پست برای دو بار در طول روز خوانده شدن است)

(بسیار بسیار هم زرد است)

(اما لازم است)


از زمانی که به‌خاطر می‌آورم، به مهربانی و نرمی در روابطم شناخته شده‌ام. خواه با هر یک از دوستان نزدیکم که باشد، چنان محبتی به آنان دارم و به گونه‌ای حمایتم را از یکایک آنان آشکار می‌کنم که خود و چه بسا آن‌ها، چاره‌ای جز پذیرفتن حقیقت دوستی و مهربانی از جانب من نداریم.

اما مدت زیادی می‌شود که در حقیقت این موضوع مردد شده‌ام: آیا من واقعا چنان که می‌نمایم، دوستانم را دوست می‌دارم و محبت بی دریغ خود را به آنان تقدیم می‌کنم؟

شاید اینجا لازم باشد که -در پرانتز- به یک ضعف زبانی اشاره کنم و آن، هم‌خانوادگی "دوستی" و "دوست داشتن" است. به گمان من، زمانی که در زبان گفتار و حتی نوشتار ما، تفاوت میان "دوستی" (Friendship) و "دوست داشتن" (Like/Love) تا این حد اندک باشد، فضای زیادی برای برداشت‌های اشتباه به وجود می‌آید، که در نهایت به خطاهای فرهنگی از قبیل انتظارات نابجا و. ممکن است ختم شود. چنان که حافظ می‌گوید: "واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس / طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست" و سعدی می‌سراید: "دوست آن دانم که گیرد دست دوست / در پریشان حالی و درماندگی" و واضح است که معانی واژه "دوست" در این دو بیت، فرسنگ‌ها با هم فاصله دارند. اما فعلا بازگردیم به همان سوال اول. 

شاید اولین باری که چنین سوالی به ذهنم رسید، زمانی بود که برای بیماری یکی از دوستانم اشک می‌ریختم و ناگهان احساس کردم که این گریه‌ها حقیقت ندارند. البته که این باعث نشد دیگر اشک نریزم. در واقع در آن سال‌ها احساس نیاز به کشف حقیقت درون خود نمی‌کردم و ترجیح می‌دادم با همان حقیقت موهومی که می‌شناسم، زندگی کنم. چند سالی گذشت و در نهایت، زمانی که از احساسات ناشی از بیماری آن دوستم نجات پیدا کردم، حدس زدم که شاید من اشک می‌ریختم، چرا که نیاز به مهربان بودن داشتم و باید بهرین دوست می‌بودم. این چیزی بود که خود و همه اطرافیانم از من انتظار داشتیم!

همان زمان‌ها، فانتزی‌های رومئو-ژولیتی ذهنم را به خود مشغول کردند. در واقع چند اتفاقِ "برخورد نزدیک از نوع اول و دوم"گونه، باعث شدند دوباره به این امر اطمینان پیدا کنم که من چیزی جز یک شیء حرارتیِ محبت‌‌آمیز نیستم که ساخته شده‌ام برای گرم کردن دیگران و به‌ این خاطر که بهترین رفیق آنان باشم. آن زمان توجهی نداشتم که همین چندی پیش، نزدیک‌ترین دوستانم را به یک‌باره، و به علت تغییر موقعیت، از دست داده بودم و اما این اتفاق، هیچ اثر منفی بر احساسات من باقی نگذاشته بود.

در حال تکرار این اتفاقات در طول زمان، به آخرین رابطه عاطفی و عمیق‌ترین آن‌ها رسیدم. جایی که لازم بود من همانی باشم که در تمام طول زندگانی‌ام در سر می‌پروراندم: عاشقِ دیوانه‌واری که جز محبت نمی‌داند. آن‌قدر در این نقش فرو رفته بودم که اصلا نمی‌دانستم آیا غیر از این هم ممکن است؟ تمام تلاشم در راستای عاشق بودن بود. اما تمام این کوشش و نقش بازی کردن‌ها هم بی‌چیز بودند. من این نبودم، و آن زمان هم نمی‌فهمیدم. گاهی که می‌دیدم خیالی از عشق در سرم نیست، به خودم نهیب می‌زدم و عصبانی می‌شدم که "هان! تو را چه شده؟!"

کمی بعد، بهترین اتفاق افتاد. رابطه عاطفی من شکست خورد، و این بزرگترین پیروزی‌ام در روابط انسانی تاکنون بوده است. (از این توصیف نباید برداشت اشتباه کرد؛ من از هیچ چیزی در زندگی‌ام تا این لحظه پشیمان نیستم و در این مورد خاص هم، پرواضح است که برای رسیدن به چنین پیروزی بزرگی، نیاز به رابطه‌ای برای شکست خوردن داشتم) حالا فرصت یافته بودم که از قله به آن‌چه رخ داده بود نگاه کنم. اما باز هم این اتفاق به این زودی نیفتاد!

من هنوز علاقه داشتم نقش همان پسر مهربانِ عاشق‌پیشه را بازی کنم، حتی اگر تماشاگری نباشد. این شد که وقتی بعد از شکست عاطفی، قرار بر این شد که با خیال فارغ به زندگی مشغول شوم، باز یکه خوردم و به این اندیشیدم که مگر نباید به عنوان یک فرد شکست خورده، اختیار زندگی را از دست بدهم؟ و در اقدامی انزجار برانگیز، خود را به وادی غم پرتاب کردم و چندی طول کشید تا به سبب خیرخواهی که برای خودم قائل بودم، از آن نجات پیدا کنم. اما این نجات که تنها نیاز به یک تیوب نجات داشت و هیچ زحمتی را برایش متحمل نشدم، مرا به فکر واداشت.

"چطور است که از دست دادن نزدیک‌ترین دوستانم مرا متاثر نکرد، و بعدتر بیماری آن دیگری نیاز به فرو رفتن در نقشِ حامیِ مهربان داشت؟ و از همه مهم‌تر، چرا از دست دادن رابطه‌ای که زمانی مرگ و زندگی‌ام را در آن می‌دیدم، به چنان سرعتی برایم بی‌ارزش شد که صرفا برای از دست ندادن شخصیتِ مهربان، نیاز به نقش بازی کردن، برای خودم، پیدا کردم؟ یک جای کار بی‌شک لنگ می‌زد."

امروز تا حد زیادی چرایی این‌ پرسش‌ها را می‌دانم، اما آیا بیان کردنشان هم ومی دارد؟ فعلا خیر.


اگر عرصه قضاوت هنری را محدوده‌ای فیزیکی فرض کنیم، این محدوده جایی خواهد بود که نوسان سیگنال استدلال منطقی میان آن و ذهن قاضی، ضعیف است و نتیجتا در این برهوت، به پاسخ روشنی نمی‌توان رسید. هنر، و به طور کلی هر آن‌چه که در مبحث زیبایی‌شناسی قابل طرح کردن باشد، با قضاوت بر پایه "معیار" فاصله بسیاری دارد. برای زیبایی هیچ، مطلقا هیچ، معیاری وجود ندارد و این می‌تواند نقطه پایان قضاوت هنری در نظر گرفته شود. 
اجازه دهید با مثالی روشن کنم که وقتی به قضاوت زیبایی‌شناسانه روی آوریم، گرفتار چه مردابی می‌شویم. یک خواننده بازاری را در نظر بگیرید (احتمالا انبوهی از نام‌ها به ذهنتان رسیده است). ترانه‌های این خواننده هیچ مضمون روشنی ندارند و صرفا پاره‌هایی از اشعار سطحی، خالی از تخیل و فارغ از صنایع ادبی در کنار یک‌دیگر قرار می‌گیرند و با یک آهنگسازی و تنظیم تکراری که برای بسیاری از موسیقی‌های پاپ دیگر هم به کار برده شده است، روانه اینترنت می‌شود. حال سعی کنید اثبات کنید که این موسیقی خوب نیست! بعید است بتوانید، چون به ازای هر جمله از استدلال شما، بی‌شک می‌توان ان‌قلت آورد. مثلا؛ چرا باید شعر یک قطعه موسیقی عمیق باشد؟ چرا باید آهنگسازی‌ها کلیشه‌ای نباشد؟ پاسخ این پرسش‌ها، برای کسی که اهل هنر خوب باشد (مگر تلویحا نگفتم که عبارت هنر خوب اساسا بی‌معناست؟) بسیار بدیهی به‌نظر می‌رسد، اما به واقع این‌طور نیست. کافی است رو در روی خود قرار بگیرید و سعی کنید یک اثر هنری را که تاکنون به زعم شما احمقانه می‌آمده است، نقد کنید و برای هر گزاره‌ای که در نقد آن به کار می‌برید، سوال‌های بی‌انتها مطرح کنید. اجازه دهید به پایه برسید و خواهید دید که آن‌جا، واقعا برهوت است. هیچ دستاویزی وجود ندارد.
اگر از شما بپرسند که با چه معیاری آثار هنری را مورد قضاوت قرار می‌دهید، ممکن است شما هم به مانند بسیاری از هنرمندان بزرگ، گزاره‌هایی را مطرح کنید با این مضامین: "یک نقاشی باید دارای نظم و توازن باشد"، "داستان خوب باید ساختار روایی منطقی داشته باشد" و یا "هر فیلم خوبی باید براساس قواعد مشخصی در روایت و تصویر بنا شود". البته امیدوارم که حداقل در یکی از این گزاره‌ها متوقف شده و فکر کرده باشید که "خیر! ابدا هم این‌طور نیست." به هر حال، من که نسبت به ضرورت همه‌ آن‌ها چنین دیدگاهی دارم. 
یک روز نه چندان دور، مجموعه‌ای از بهترین هنرمندانی را که اکنون می‌شناسیم، به سبب آزاداندیشی‌های هنرمندانه‌شان، به باد تمسخر می‌گرفتند؛ از مونه تا ون گوگ و گوگن، همه زمانی را در سایه "مبتذل" خوانده شدن گذراندند و اما چندی بعد، آثار هر یک از آن‌ها، ذهن هنرمندان معاصر و آتی را درنوردید.
برای طرح یک مثال دیگر، اجازه دهید درباره سینما صحبت کنم و این‌بار نه از هنرمندانی که به زعم خودم بی‌ارزش هستند، بلکه از هنرمندانی که به وضوح سینما را به قبل و بعد از خودشان تبدیل کردند. هنرمندانی که سینمایی جسورانه‌ و در عین بی‌قاعدگی، زیبا، ارائه نمودند. بله، موج نوی فرانسه (جنبش هنری موردعلاقه من) چنین ویژگی‌هایی را داشت. موج نویی که آماج حملات بسیاری از هنرمندان عصر خودش واقع و به "مثلا روشنفکرانه"، "بی‌بند و بار" و "سطحی" بودن متهم شد. حتی گفته می‌شد که موج نو می‌میرد و از آن هیچ باقی نمی‌ماند و حتی کسی نام کارگردان‌هایش را هم به‌خاطر نخواهد داشت. چه تصورات پوچی! پس چه شد؟ چرا موج نو در حد و اندازه‌های یک مکتب، و آن هم مکتبی اثرگذار، واقع گشت؟ مگر قواعد سینمای فاخر آن روز را در هم نشکست، و مگر قواعد و آثار آن سینما، تا به همین امروز، بهترین نتایج را تولید نکرده‌اند؟ پس چطور می‌توان با شکستن‌ آن‌ها به نتیجه‌ای چنین مثبت رسید؟ پاسخ‌های بسیاری می‌توان مطرح کرد، اما فعلا هدف من این نیست. فقط کافی است متوجه شده باشید که هنر تا چه حد فارغ از معیار است.
 
پس با این‌همه، چطور قضاوت کنیم؟ با تعریف معیار! (بله، به گمانم دوباره به اول خط برگشتیم) اما اجازه دهید این‌طور تصریح کنم: باید معیار تعریف کرد، و در عین حال، در نظر داشت که معیارهای ما پشتوانه‌ای ندارند. معیارهای ما در هر صورت درونی و سوبژکتیو هستند و امکانی برای اثبات حقانیت آن‌ها موجود نیست. به عنوان مثال، آیا می‌توانید به مانند یک معادله ریاضی ثابت کنید که "کلیشه‌ای بودن یا نبودن" یک معیار مناسب برای قضاوت آثار هنری است، و یک حالت بر دیگری برتری دارد؟ خیر. اما می‌توانید بنابر آنچه که انتظار شما از یک اثر هنری خوب است، معیارهایی را، بدون نیاز به اثبات، تعریف کنید.
حال فکر کنید که معیارهای شما برای قضاوت یک اثر هنری چیست؟ لازم نیست آن‌ها را به من بگویید. معیارهایتان هر چه که باشد، چیزهای زیادی را درباره آنچه به واقع در درون ذهنتان می‌گذرد فاش می‌سازد. شاید لازم باشد با این سلیقه‌های مزخرفتان، معیارهایتان را هم برای خودتان نگه دارید :))

اگر خوب دقت کنید، می‌بینید که زنده بودن و زندگی کردن یک موهبت شگفت‌انگیز است. اما اگر بیشتر دقت کنید، می‌بینید که این جمله تناقض دارد. من از ابتدا با زنده بودنم معنا شده‌ام، و در نتیجه نمی‌توان زندگی کردن را چیزی جز اجبار دانست. بهره بردن از یک موهبت در جایی معنا می‌دهد که خلاف آن هم ممکن باشد، حال آنکه من نمی‌توانم منی را تصور کنم که زندگی نکند و بیاندیشم که در آن‌صورت آیا موهبتی نصیبم شده است یا خیر؟ به‌گمانم این موضوع برای دچار اشتباه شدن در آن، بیش از حد بدیهی است، اما افراد زیادی _افراد بسیار زیادی_ اعتقاد دارند که زندگی کردن یک موهبت است! تعجب می‌کنم؟ خیر. مردم همین‌اند!

"شاهد سلاخی کردن بچه من بوده‌اند و همچون یک تئاتر تا آخر نشسته‌اند تماشا کرده‌اند. بچه‌ام را در خاک کردم اما هنوز منتظرم علیرضا از زندان زنگ بزند." این‌ها را امروز مادر علیرضا بر سر قبر پسرش گفت. علیرضا چهل روز است که کشته شده. رومه‌ها نوشته بودند که علیرضا به جرم توهین به مقدسات دستگیر شده بود. علیرضا 20 سال داشت.


آقای کلاوسن اخیرا رفتارهای غریبی از خود بروز می‌داد. مثلا یک شب، بی آنکه کسی را از جزئیات احوال خود مطلع کند، پا به تهران گذاشت. دو روز بعد از این اقدام و درست ساعاتی پس از یک اتفاقِ بی‌نهایت دلسردکننده، دوستانش در کافه مینروا در حومه پاریس دور میزی گرد و بزرگ نشسته بودند. اینکه استفاده از واژه "دوست" تا چه حد رابطه آقای کلاوسن و این افراد را به درستی تصویر می‌کند، برای نگارنده هم روشن نیست. اما خواننده عزیز! این موضوع آن‌قدری اهمیت ندارد که به صحبت‌های دوشیزه ناتالیا بی‌توجهی کنیم. او که به همراه سایر نزدیکان آقای کلاوسن مشغول نوشیدن شامپاین دور این میز بود، با آرامش نگاهی به دور و بر خود در کافه انداخت و بعد در کمال ناباوری، جمله‌اش را اینگونه آغاز کرد: پدرسگ حرامزاده!» و در حالیکه نفس گرم خود را از لابه‌لای دندان‌هایش با فشار بیرون می‌داد، گفت: فقط کافی بود یکی از رومه‌های امروز را در دست بگیرم تا فورا بفهمم به چه جهنمی پا گذاشته است! باورتان می‌شود برای رفتن به آخر دنیا، حتی با من هم خداحافظی نکرد؟ من، ناتالیا، همان کسی که سه روز پیش روی آن صندلی چوبی، _با دست به صندلی‌های چیده شده کنار بار کافه اشاره می‌کرد، اما درست مشخص نبود که کدام را مدنظر دارد_ بله روی یکی از همان صندلی‌های چوبی بود که لب‌هایم را در اختیار لب‌هایش قرار دادم. باورکردنی نیست! پا گذاشتن در چنین جایی از جهان باید بدون بازگشت باشد، و آه که آقای کلاوسنِ عزیز من به این سفر بی بازگشت رفته است.»

پرگویی‌های ناتالیا که به اتمام رسید، اگرچه بر چهره همه دوستان کلاوسن غباری از غم نشست، اما برای چند ثانیه صدایی از کسی در نیامد. آندرِی که مشغول خاراندن پلک بالایی چشم راستش بود و دست دیگرش را میان دو پای خود زیر میز قرار داده و تخم‌هایش را مشت کرده بود، با گفتن چه فاجعه‌ای!» سکوت را شکست. ادای این جمله‌ در وهله اول تغییری در وضعیت میز و افراد نشسته بر سر آن ایجاد نکرد، اما اندکی بعد جنب و جوشی در گوشه‌ای از بزرگترین میز کافه مینروا آغاز شد که حداقل با اندکی بی‌ملاحظگی می‌شد آن را ناشی از ناله آندری دانست. در این جنب و جوش هم جز ناله و ابراز نگرانی درباره وضعیت آقای کلاوسن چیزی گفته نشد و بعد از اینکه سر و صدا خوابید، همه به نشانه تاسف سری تکان دادند، جز ناتالیا که حالا بالاخره نگاهش را از صندلی چوبی کنار بار کافه برداشته بود و یک بار دیگر تمام قسمت‌های کافه را بررسی می‌کرد. نگاه او به هر جایی که می‌افتاد، به دنبال ردی از خاطرات یک روزه‌اش با آقای کلاوسن می‌گشت، اما در نهایت جایی را جز همان صندلی مقابل بار نمی‌یافت.

کافه مینروا، با آن مساحت نسبتا بزرگ و در و دیوار قرمز رنگش، در این ساعت از روز همواره و خالی از مشتری بود. اما روز ششم ماه آپریل تفاوتی با دیگر روزها داشت؛ تفاوتی که از تمام جمعیت جهان _حداقل تا زمانی که ساعت زمخت کافه مینروا سه بار به صدا درآمد_ فقط همین یازده نفر که دور میز نشسته بودند از آن اطلاع داشتند. صدای ساعت، آقای هولیمن را به خود آورد تا بدن عظیم خود را که بر یک صندلی دسته‌دار در پشتِ بارِ کافه انداخته بود، کمی تکان دهد. آقای هولیمن، یا همان‌طور که همه صدایش می‌زدند: هولی، صاحب کافه مینروا بود. او امروز ششمین پسر خود را به دست آورد، آن هم از زنی که چهار سال پیش طلاق داده بود. هولی که روزبه‌روز به حساب خرج‌هایش اضافه می‌شد، اگرچه از دیدن این یازده نفر در کافه خود خوشحال بود و به اسکناس‌هایی فکر می‌کرد که از سرو پنج بطری شامپاین گران‌قمیت به دست می‌اورد، اما جرقه‌ای در سیاه‌ترین قسمت ذهنش باعث شد اسلحه کمری‌اش را آماده کند و هوشیارانه، در حالیکه دوباره در صندلی دسته‌دار خود فرو می‌رفت، چشم‌هایش را به یازده چهره‌ی غم‌زده و مرموز دور میز بدوزد.

[ادامه دارد]


بامداد امروز در خواب با کافکا روبرو شدم. شگفت‌انگیز بود. تنها ساعتی قبل از به خواب رفتن، داستان کوتاهی از کافکا خوانده بودم، که در آن، یوزف کا. هنگام خواب با مردی هنرمند در قبرستانی تاریک و خلوت روبرو می‌شد. کا. و مرد هنرمند، بالای سر قبری تازه حفر شده، روبروی هم نشسته بودند و مرد هنرمند مشغول قلم زدن روی سنگ قبر بود، اما نمی‌توانست چیزی بنویسند. تا اینکه کا. دانست که باید خودش در قبر بخوابد و زمانی که چنین کرد، متوجه شد که مرد هنرمند نامش را بر روی سنگ قبر می‌نویسد.

خواب من درست از همان گورستان شروع شد، یا حداقل این چیزی است که به‌خاطر دارم. جای مرد هنرمند هم کافکا نشسته بود. همان لحظه که با کافکا روبرو شدم، دانستم که در حال خواب دیدنم، اما آن‌طور که مشخص است، نتوانستم تاثیری آگاهانه بر رویا داشته باشم. تا آخر داستان، که داستانی بس آشوب‌ناک بود، هیچ کنترلی بر خط روایت احساس نمی‌کردم. به یاد دارم زمانی که کافکا قصد نوشتن نام من را بر روی سنگ قبر داشت، از آن صحنه کنده شدم. اتفاقی که در خواب لذت‌بخش به نظر رسید، اما اکنون می‌بینم که ترجیح می‌دادم به امر کافکا بمیرم تا اینکه در یک کافه شلوغ در تهران بازآفریده شوم.

کافه به واقع شلوغ بود، اما من هیچ‌کس را در آن نمی‌دیدم. صرفا فشار شلوغی بود که احساس می‌کردم و بعد از آن بالاخره کسی را دیدم: یک مرد هنرمند که بر پشت میزی میان دو در چوبی مشبک نشسته بود. آن دو در به فضای باز کافه گشوده می‌شدند و دیواری در میانشان، که عرضش تنها به اندازه دو صندلی و یک میز بود، رنگ فیروزه‌ای بسیار تیره با بافتی زبر داشت. هنرمند را نمی‌شناختم، فقط می‌دانستم که یک کارگردان سینماست و آن‌طور که از رفتارش به‌نظر می‌رسید، تمام تلاشش را می‌کرد تا چیزی بنویسند. اما از آن ذهن خراب‌شده‌اش هیچ، حتی یک واژه، خارج نمی‌شد. بعد، بی‌آنکه چیزی در میان این دو صحنه به‌خاطر داشته باشم، دیدم که من جای او را گرفته‌ام. من همان مرد هنرمند بودم، و هیچ واژه‌ای برای نوشتن نداشتم. خوابم تازه به یک کابوس تبدیل شده بود. فشار زیادی را روی شانه‌هایم احساس می‌کردم. باید می‌نوشتم، چون من یک فیلمساز بودم، اما نمی‌توانستم بنویسم، چون ذهنم تماما خالی بود. چه کابوس وحشتناکی! یادم نمی‌آید که این‌جا هم همچنان می‌دانستم که در حال رویا دیدنم یا خیر، اما بعید است که این‌گونه بوده باشد. آن‌قدر عرق کردم، که نهایتا آزرده از میزان نمناکی لباسم، از خواب پریدم. یا حداقل گمان می‌کنم که باید دلیل بیدار شدنم همین بوده باشد. رویارویی با کافکا و حتی مرگ هنگام قلم زده شدن اسمم توسط او می‌توانست پایان بهتری باشد، تا متصور شدن خودم در جایگاهی که تمام ترسم از حقیقت یافتنش است، آن هم در میان جمعیتی که فشارشان را احساس می‌کردم، اما حتی برای لحظه‌ای نمی‌توانستم ایشان را ببینم.


تصور نادرستی پیرامون کتاب و کتابخوانی رایج است، که به گمانم، بیشتر هم از سوی همان قشر اهل مطالعه تغذیه می‌شود. این‌ها متصورند که صرف کتاب خواندن آنچنان تاثیر شگرفی بر فرد خواهد گذاشت که او را از هر جهت، اخلاقی (چه اصطلاح مبهمی) و آگاه، متفکر، دانش‌ور و صاحب‌نظر (سخن کوتاه، اندیشه‌ور) می‌گرداند. تصوری چنین خام! اگر مطالعه برای سرگرمی را کنار بگذاریم (که از پیش تکلیف آن روشن است) اطمینان دارم که تنها مطالعه برای افزایش آگاهی هم، ابدا نمی‌تواند نقطه پایان بالیدن یک انسان اندیشه‌ور باشد. پرورش اندیشه‌های اصیل، هر چند بسیار دشوار، اما دست‌یافتنی است، حال آنکه عموم افرادِ _به زعم خودشان_ آگاه، کوچکترین تلاشی برای رسیدن به این جایگاه ندارند. این افراد می‌خوانند و می‌خوانند، اما از اختصاص زمان به اندیشیدن، غافلند. آن‌ها اجازه می‌دهند که همان متفکران پیشین، که کتاب‌هایشان را می‌خوانند، به جایشان تفکر هم کنند!

باید دانست که انسان‌ِ به راستی اندیشمند، یا آبستن اندیشه‌های نو است و یا باغبان و بارورنده‌ی اندیشه‌ها و باورهای گذشتگان. چطور می‌توان کسی را صاحب اندیشه دانست، در حالیکه تمام آنچه به زبان می‌راند، به یک معنا، نشخوارِ _و چه بسا بدتر، بالا آوردنِ_ تفکرات غیراصیل خود است؟ حفظ نمودن دیدگاه‌ها (حافظ بودن) با تصاحب آن‌ها (صاحب بودن) بی‌شک تفاوتی عظیم دارد، [چنان که می‌توان گفت: هل یستوی الذین یحفظون افکارا و الذین یصحبونهم؟ انما یتذکر اولوالالباب.]


اگر خوب دقت کنید، می‌بینید که زنده بودن و زندگی کردن یک موهبت شگفت‌انگیز است. اما اگر بیشتر دقت کنید، می‌بینید که این گزاره متناقض است. من از ابتدا با زنده بودنم معنا شده‌ام، و در نتیجه نمی‌توان زندگی کردن را چیزی جز اجبار دانست. بهره بردن از یک موهبت در جایی معنا می‌دهد که خلاف آن هم ممکن باشد، حال آنکه من نمی‌توانم منی را تصور کنم که زندگی نکند و بیاندیشم که در آن‌صورت آیا موهبتی نصیبم شده است یا خیر؟ 

یک پیچ مانده به بهشت
چند قدم دیگر مانده تا به خیابان "بهشت" برسیم. خیابانی با سه ردیف درخت بید مجنون که در پیاده‌روهایش گلدان‌های بزرگی با گل‌های رنگارنگ قرار داده‌اند و در تمام طول سال، به هر شکلی که شده، آن‌ها را سرزنده نگاه می‌دارند. بی‌شک تمام این تمهیدات و تزئینات صرفا برای آرامش خاطر صاحبان جسدهایی است که در "گورستان بهشت" دفن شده‌اند. گورستانی به وسعت یک منطقه بزرگ مسی که دومین شهردار شهر با هزینه هنگفتی زمین‌هایش را آزادسازی کرد و شهردارهای بعدی هر کدام با هزینه‌های بیشتری، به گسترش و زیباسازی آن پرداختند.
در واقع هر گاه به یاد این گورستان می‌افتم، ناخواسته به بی‌خانمان‌هایی فکر می‌کنم که می‌توانستند با این هزینه‌ها و این زمین‌ها، صاحب خانه و زندگی شوند و در مقابل، این اجساد نازیبا به سادگی در کوره‌های جسدسوزی بسوزند؛ به هر حال هم که قرار است تمام آن‌ها تا ابد سوزانده شوند و این تغییری در اصل ماجرا ایجاد نخواهد کرد. اما خودخواهی آدم‌ها اجازه نمی‌دهد این وسیله آرامش خاطر بازماندگان از آن‌ها گرفته شود.
بهشت
دستانم را از مچ به یک‌دیگر بسته‌اند و بازوهایم را سپرده‌اند به دو سربازی که شانه به شانه‌ام قدم می‌زنند، تا مبادا از دستشان فرار کنم. سربازها هم که گویا کاری لذت‌بخش‌تر از این در زندگیشان ندارند، با شدتی غیرقابل تحمل بازوهایم را در مشتشان می‌فشارند. مشخص است که هدفشان از این کار، چیزی جز آزردن خاطر من و در نتیجه لذت بردن خودشان نیست.
به نزدیکی آخرین پیچ قبل از خیابان بهشت که می‌رسیم، سه سایه -که گویا به ترتیب قد مرتب شده بودند- روی زمین دیده می‌شود و وقتی پا روی سایه‌ها قرار می‌دهیم، خود را در مقابل سه مرد سیاه‌پوش اتوکشیده پیدا می‌کنیم. سربازها برای لحظه‌ای هم که شده بازوهایم را رها می‌کنند و سلام نظامی می‌دهند و بعد بلافاصله، با فشاری بیشتر، دوباره به آن‌ها چنگ می‌زنند.
بازپرس، که در میان تمام افراد جمع از همه کوتاه‌قدتر است، پا پیش می‌گذارد و می‌گوید: "سلام آقای اوژن!" و وقتی به‌نظر می‌رسد که می‌خواهد دستانش را از روی عادت به جلو دراز کند، متوجه می‌شود که بنابر ضوابط خودشان دست‌هایم را بسته‌اند و نتیجتا نمی‌توانم با او دست بدهم. سلام او را با سر جواب می‌دهم و در دو خط در طول خیابان "بهشت" به راه می‌افتیم: خطی از سیاه‌پوشان در جلو و خطی از متهم و دو سرباز در پشت سر آن‌ها.
به گمانم دیگر وقتش رسیده است که درباره به کار بردن واژه متهم برای من تجدید نظر کنند. در واقع هر واژه‌ای اعم از جانی، خطاکار، بی‌گناه، گناهکار، آدم‌کش، قاتل، عاشق، معترف و سایر کلماتی که عمومیت بیشتری هم دارند، از "متهم" بهتر هستند. اگر نظر من را بخواهید، "معترف" را ترجیح می‌دهم. در واقع از صبح امروز که در سلول بزرگ و با این‌حال، تاریک زندان بیدار شدم، به ذهنم رسید که باید مرا "معترف" خطاب کنند.
گویا انتظار دارید که برایتان درباره اعترافاتم توضیح دهم، اما عجله نکنید. به‌زودی برای بار هزارم از من خواهند پرسید که آیا با دستان خودم او را کشتم؟ و زمانی که بگویم "بله!" باز خواهند پرسید که آیا مطمئن هستم؟ و آن‌قدر این سوال و جواب‌ها ادامه می‌یابد تا اینکه در نهایت بازپرس بگوید: "پس یک بار دیگر ماجرا را موبه‌مو شرح بده." و آن‌وقت همه چیز را خواهید دانست.
دروازه
بالاخره به پلکان ورودی گورستان رسیدیم. تمام این مدت هم در کنار و پایین‌تر از قبرها در حال قدم زدن بودیم و اگر به این کار ادامه می‌‎‌دادیم، احتمالا چند ساعتی طول می‌کشید تا از تیررس گورستان خارج شویم. درست است! آدم‌ها زیاد می‌میرند، اما با این‌حال هنوز هم کم است. باید تعداد بیشتری از آن‌ها بمیرند تا بتوان با خیال راحت زنده ماند. به هرحال، اکنون شانه‌به‌شانه سربازها، روبه‌روی بازپرس و ماموران همراهش در ورودی گورستان ایستاده‌ام و منتظر هستم تا از دروازه گورستان بهشت عبور کنیم.
دو مامور سیاه‌پوش قد بلندی که در کنار بازپرس ایستاده‌اند، با حرکت سر به سربازها علامت می‌دهند که در جلو به راه بیفتند. به‌نظرم از نظر اصول امنیتی باید تا همین حالا هم ما در جلوی آن‌ها راه می‌رفتیم، اما به دلایل نامعلومی بازپرس هیچ‌گاه به موارد امنیتی اهمیت نمی‌دهد. حتی یک‌بار درحالیکه با دستان باز در سلولم نشسته بودم و اتفاقا یک تیر چوبی که از تختم کنده شده بود، در کنارم قرار داشت، بازپرس وارد سلول شد تا چند سوالی از من بپرسد. خوب به‌خاطر دارم که در تمام این مدت پشت به من ایستاده و انگار که با دیوار صحبت کند، به آن خیره بود و من در تمام مدت می‌توانستم سر او را با دیوار یکی کنم. اما حالا برای اولین بار بازپرس در پشت سر من قرار دارد و نیز برای اولین بار در مدت اخیر، احساس ناامنی می‌کنم.
برزخ
چند قدم در امتداد مسیر سنگ‌فرش میان گورستان برداشته‌ و در چند متری گودالی ایستاده‌ایم که تقریبا می‌توان گفت چهار یا پنج متر عمق دارد و دیواره‌هایش، تا جایی که دیده می‌شود، به دقت صاف و منظم نشده‌اند. در کنار گودال، تپه خاکی کوچکی دیده می‌شود.
بازپرس صدا می‌زند: "اوژن!" رویم را به سمت او می‌چرخانم و در چشمانش زل می‌زنم -کاری که معمولا از آن واهمه دارم. باز لب به سخن گفتن باز می‌کند: "یک بار دیگر ماجرا را موبه‌مو شرح بده." عجیب به‌ظر می‌رسد. گویا این‌بار بی‌خیال سوال‌های ابتدایی شده است. می‌خواهم به او یادآوری کنم که باید چند سوال دیگر هم می‌پرسید، اما به‌نظرم فایده‌ای ندارد. روی حرف بازپرس نباید انقلت آورد. بازپرس که از مکث کوتاه من به رنج آمده، داد می‌زند: "حرامزاده! گفتم شرح ماجرا را تعریف کن!" و من باز به خودم می‌آیم: "حدود ساعت ده شب بود. دستش را گرفتم." مشغول تعریف کردن ماجرا که می‌شوم، بازپرس دستش را به نشانه درخواست توقف بالا می‌آورد و بعد با صدایی که رفته رفته بلندتر می‌شود، ابتدا آرام و زمزمه‌وار می‌گوید: "خفه شو! محض رضای خدا خفه شو!" و بعد با لحنی عادی ادامه می‌دهد: "برای شنیدن صحبت‌های تکراری وقت ندارم. از قبل ساعت ده بگو." به او می‌گویم که همان‌طور که قبلا هم در جلسات بازپرسی بارها گفته‌ام، چیزی از قبل این ساعت به‌خاطر ندارم.
چند لحظه‌ای سکوت حکم‌فرما می‌شود و در این فاصله، ابری سیاه روی آفتابِ سرظهر سایه می‌اندازد. بازپرس نگاهی به آسمان می‌کند و بعد در حالیکه نفسش را با فشار از لای لب‌های تقریبا بسته‌اش بیرون می‌دهد، با آرامی و با لحنی به‌نظر محبت‌آمیز می‌گوید: "اوژن! من تمام تلاشم را برای کمک به تو کردم، اما تو نخواستی و جالا هم که ابرها بالا آمده‌اند." باز نگاهی به آسمان می‌کند و ادامه می‌دهد: "دیگر چاره‌ای نیست. دارد دیر می‌شود. از همان ساعت ده تعریف کن. اما این را بدان که من چیزی غیر از آنچه که به سرت خواهد آمد، برایت می‌خواستم."
جهنم
آسمان سر ظهر تاریک شد. معمولا انتظار نداریم که ظهرها هوا تاریک باشد، اما امروز همه چیز به هم پیچیده، حتی روز به شب. شروع می‌کنم به تعریف حوادث بعد از ساعت ده، اما خود متوجه نیستم که چه می‌گویم. آن‌قدر این داستان را تعریف کرده‌ام که لب‌هایم، بدون احتیار من هم می‌توانند آن را بازگو کنند و من در همان حال، قادر هستم که به چیزهای دیگر بیاندیشم.
".دستش را گرفتم و با هم به رستورانی در نزدیکی خانه‌مان رفتیم، همان‌جایی که میزبان قرار اولمان بود." بازپرس در سکوت و با چهره‌ای مضطرب به من خیره شده است، سربازها دیگر بازوهایم را نگرفته‌اند -البته احتمال دارد که خیلی وقت پیش بازوهایم را رها کرده باشند- و شاید در جایی پشت سر من مشغول خاک‌بازی هستند. دو مامور سیاه‌پوش هم همچنان در کنار بازپرس ایستاده‌اند و به صحبت‌های من گوش می‌کنند که حالا ناخودآگاه به اینجا رسیده است: ".هیچ حرکتی نمی‌کرد و هیچ صدایی از دهانش خارج نمی‌شد. پلک‌هایش روی چشمان سیاه رنگش را پوشانده بودند و با این حال، مستقیم به چشمانِ من خیره زل زده بودند. گاهی احساس می‌کردم که کسی از دور اسمم را صدا می‌زند و شاید هم از نزدیک دستم را تکان می‌دهد، اما هیچ کدام واقعی به‌نظر نمی‌رسید." صدای غرش رعد در آسمان حواس همه را از شنیدن ادامه داستان پرت می‌کند، اما این هم مانع از جنب و جوش سریع لب‌هایم نیست. در همین لحظه باز دستان سربازان را احساس می‌کنم که به دور بازوهایم قفل می‌شوند. می‌خواهم بپرسم "چرا؟" اما خیال ندارم که روایت داستان را به هم بزنم: ".آسمان ابری بود و ماه دیده نمی‌شد. سرمه روی دستانم خوابیده بود و قدم‌کشان از پله‌های گورستان بالا می‌رفتم. باورم نمی‌شد که مرده است، اما چاره‌ای نداشتم جز اینکه فورا او را به دستان خاک بسپارم. این جمله‌ای که بود که پیش از رسیدن به پیچ خیابان بهشت به من الهام شده بود و می‌دانستم که گریزی از آن نیست. بله، سرمه را روی دستان خودم به گورستان آوردم و برای آخرین بار زل زدم به چشمان بسته‌ای که در دل سیاهی شب دلربایی می‌کردند. غرش رعد را که شنیدم، قدم‌هایم را سریع‌تر کردم تا فورا قبری خالی پیدا کنم. او را با قدرتی بی‌نهایت به سینه‌ام می‌فشردم و در گورستان می‌دویدم. به بالای سر قبری عمیق که رسیدم." سربازها دوباره بازوانم را رها می‌کنند. آن‌قدر غرق در شنیدن روایتی که خود تعریف می‌کردم بودم که متوجه نشدم چطور به بالای سر آن گودال چهار یا پنج متری رسیدیم، اما این‌ موارد اکنون اهمیت کمی دارند. در واقع چیزی جز روایت تکراری آن شب مهم نیست: ".خاک‌ها را که رویش می‌ریختم، احساس می‌کردم که مدام از پشت سر کسی صدایم می‌زند. مطمئن بودم که خیالاتی شده‌ام و در این تاریکی و زیر بارانی که تازه شروع به باریدن کرده بود، هیچ‌کس ممکن نیست در گورستان حضور داشته باشد. قدرت دستانم آن شب بیش از همیشه بود و برای همین با سرعت زیادی خاک‌ها را از آن تپه خاکی به داخل گودال می‌ریختم." دستانم را آرام به بالا تکان می‌دهم، اما هر بار با لگدی آن را پس‌زنند. سربازها با حالتی ماشینی و با سرعتی باورنکردنی، خاک‌ها را از تپه کنار گودال به درون آن و روی من می‌ریزند. باید به آن‌ها بگویم که من زنده‌ام، اما نمی‌شود. اگر بخواهم چیزی بگویم باید تعریف کردن روایت را متوقف کنم و این چیزی نیست که دلخواه بازپرس باشد. احتمالا پای راستم تحت تاثیر فشاری که حین انداخته شدنم در گودال به آن وارد شد، شکسته باشد و برای همین درد زیادی دارد. دیگر توان ایستادن در من نیست و بقیه ماجرا را در حالی برای بازپرس تعریف می‌کنم که کف گودال نشسته‌ام. در همین حال، سربازها خاکی را که حالا زیر باران گِل شده است روی من می‌ریزند. به زودی روایت آن‌شب تمام و ماجرای به خاک سپردن سرمه برای همیشه از خاطرم محو می‌شود.

توی بالکن کوچک اتاق، به پشتی شکسته صندلی چوبی تکیه زده‌ام، سیگار می‌کشم، به کاج‌هایی که در این سرمای پیل‌افکن همچنان سبز مانده‌اند نگاه می‌کنم و بعد با خودم فکر می‌کنم که چقدر کلیشه می‌توان از این منظره خارج کرد. کلیشه‌ها را از بالکن تف می‌کنم در چند متری مرد رهگذر و آخرین کام را از سیگار می‌گیرم. به حرف‌هایِ پیش از رفتنِ او فکر می‌کنم و سیگار را کف زمین بالکن رها می‌اندازم. یک سیگار دیگر بیشتر برایم باقی نمانده است، اما هنوز باید به خیلی چیزها فکر کنم. ناگهان احساس می‌کنم که زندگی دارد سخت می‌شود. همان زندگی بی‌‌معنا، همان که به تخمم هم نیست، دارد سخت می‌شود. باید عرض خیابان و پله‌های چهار طبقه را رفت و برگشت گز کنم تا یک پاکت بهمن بخرم. این‌طور نمی‌شود.باید کم‌تر فکر کنم. حداقل هنوز یک سیگار برایم باقی مانده است. زیبایی زندگی این بار در نسیم خنکی که می‌وزد، روی گونه‌هایم می‌نشنید و تف می‌اندازد به صورتم. 


مرد.

شعله‌های جنگ که خاموش شدند، باران که در راه خود اسید شد و بر زمین پاشید، آخرین ته‌سیگار که به دیوار مالیده و در هوا رها و بر زمین افکنده شد، زیر تنها پل شهر که سالم مانده بود، نشست. حالا موعد به خاطر آوردن فرارسیده بود، و این عذابی است که هیچ‌کس را از آن فراری نیست. آن‌ها که مرگ را یگانه سرنوشت محتوم همه انسان‌ها می‌دانند، هنوز پایشان در دام یادآوری سرگذشت مرگ‌بار زندگی‌شان نیفتاده است.

زن.

شعله‌های جنگ که خاموش شدند، باران که بارید، چتر او که به هوا خاست، قدم‌ن، با گام‌هایی که هر یک از دیگری بلندتر بودند، از زیر باریکه‌سقف پیاده‌راه به سوی تنها پل شهر که سالم مانده بود، به راه افتاد. حالا موعد فراموشی فرارسیده بود، و او، هم‌چنان که هیچ انسان دیگری را نیز یارای آن نیست، خود را در این سنگ‌لاخ بی‌انتها، رها، تنها و بی‌جان یافته بود. در آن هنگام که او بر پل قدم می‌نهاد، باد در زیر چتر گرفتار آمد، چتر را از هم درید، شکست و بر زمین انداخت.

رهایی.

شعله‌های جنگ که خاموش شدند، باران که بر قله‌های خون‌آلود شهر جویبارهایی از آب و خون روانه ساخت، زن در جست‌وجوی پناهگاهی، از رو به زیر پل در آمده و آخرین نخ سیگار را روشن کرد. نور برخاسته از آتش سیگار زن بر چهره‌ی مرددِ مرد نشست، که همچنان که خون را در کنار آب‌راه می‌بویید، در هیجان افزودن یک مرگ به آمار نامعلوم جنگ، پای خود را در تلاطم آب گرفتار می‌ساخت. 


نخست باید از او می‌پرسیدم که چگونه به این‌جا رسیده و سپس می‌بایست کشف می‌کردم که چه چیز یا چیزهایی او را از بیش از این پیش رفتن در این مسیر بازداشته است. اما همه "باید"ها را در دالان‌های بی‌توجهی ذهنم رها ساختم و تنها اندیشیدم اکنون که به این نقطه رسیده است، چگونه جانش را از او بستانم و دچار مرگ‌ش کنم. سرنوشت او چنان در دستان من جای گرفته بود، که گویی گردنش را میان دو دستم می‌فشردم و او، هر آن که می‌گذشت، به بازگشت به هیچ، نزدیک‌تر می‌شد. آخرین لحظه؛ یک بوسه و سرانجام مرگ، که بیشتر از هر تجربه‌ای، عاری از تجربه است.

سرنوشت یکایک آنان این‌چنین خواهد بود.


زمانی که اولین ورق از آن قرص‌ها را یک‌جا می‌بلعیدم، به جمله کامو هم فکر می‌کردم. نه آن یکی که می‌گوید خودکشی تنها مسئله واقعی فلسفه است، بلکه آن دیگری که می‌گوید "مردم به ندرت از روی فکر دست به خودکشی می‌زنند" و برایم سوال بود که این مسئله درباره من چگونه است؟ آیا پوچی جهان برایم به قدر کافی یقینی شده است و یا رنج حضور در آن است که من را به این کار وا می‌دارد؟ اگرچه این دو مفهوم، قرابت تنگاتنگی دارند، اما تفاوت‌های معنایی‌ای هم برای من ایجاد می‌کنند، که فعلا درباره‌شان مطمئن نیستم، اما باز به این سوال برخواهم گشت.

اما پیش از آن، باید درباره این‌که چرا دومین ورق و سومینِ آن‌ها را بلعیدم فکر کنم. خوردن دومین ورق از آن قرص‌ها، صرفا برای جلوگیری از این بود که نکند اتفاقی جز مردن برایم بیفتد و باقی‌اش هم _که در بستنی یک کافه انداختم و خوردم_ جهت محکم‌کاری بود. اما این‌که اکنون، لابه‌لای بالا و پایین‌های عصبی‌ام اینجا نشسته‌ام، و دارم درباره ورق به ورق این قرص‌ها می‌نویسم، بیشتر به این‌خاطر است که باید مطمئن شوم که همه این اتفاقات به واقع رخ داده‌اند و جعل ذهن بیمار من نیستند. در واقع، مدارک بیمارستان، گواهی دادن خانواده، صحبت‌های پارتنرم و حافظه رو به زوال رفته خودم، اطمینان کافی به من نمی‌بخشند. خصوصا که تناقضات در این میان، روحم را می‌خراشند و نه‌تنها از تکرار ارتکاب به مرگ باز نمی‌دارندم، بلکه پالس مداومی از تمایل برای پایان بخشیدن به این کابوس در ذهنم پخش می‌کنند.

حالا باز باید به همان سوال اساسی "چرا؟" بازگردم. مدت‌ها بود که قصد کرده بودم در آستانه 31 سالگی به زندگی‌ام پایان دهم (اکنون 20 سال و چند روز دارم) و این نه به عنوان یک شوخی با پوچی زندگی، که به عنوان مانیفستی برای اعلام پذیرش پوچی، کنار آمدن با آن و جدی نگرفتن زندگی بود. فکر کردن به خودکشی همواره به عنوان یک گزینه در ذهن من حضور داشت، اما به سادگی پپذیرفته بودم که میل من به زندگی از مرگ بیشتر است و به همین‌خاطر، هیچ‌گاه برنامه‌ای برای ارتکاب زودهنگام به آن نداشتم. پس این احتمالا روشن می‌کند که باور یقینی من به ابزورد بودن این جهان مسببِ اصلیِ تمایلِ آنی و شدیدم برای اوردوز با آرام‌بخش نبوده است. اما تنها "احتمالا"، چرا که پوچی جهان آن‌قدر واضح است که تنها یک لحظه چشم گشودن نیاز دارد تا با تمام وجود درک شود. 

اما من باز هم کوتاه نمی‌آیم و اگرچه علاقه‌مندم بپذیرم که تنها پذیرش پوچی این جهان مسبب این رخداد بوده است، اما با نگاهی به آن روز و اتفاقاتش، درک می‌کنم که اگر چنین اتفاقی به واقع رخ داده باشد، باید محرک دیگری هم در این میان دخیل بوده باشد. محرکی آن‌قدر شدید که هیچ نامی برایش ندارم، اما خوب می‌دانم که چه مقاومتی در برابر مرگ را در هم شکسته است. 

اگرچه نوشتن همین چند صد کلمه من را به اطمینان بیشتری نزدیک کرده که چنین اتفاقی زاده خیال نبوده است، اما اختلال حافظه‌ام، نداشتن توانایی کافی برای یادآوری توالی حوادث و حالا نهراسیدنِ مطلق از مرگ، من را بیش از همیشه به این فکر وامی‌دارد که این یک توطئه ذهنی است. توطئه‌ای که دست من برای بیشتر نوشتن درباره‌اش می‌بندد و همین حالا، ذهنم را خالیِ خالی ساخته است.

اگرچه اما من زنده، پشت میز، با سیگار بهمنی بر روی لب، پست‌راکی در حال نجوای درد و خود در حال فکر کردن به پارتنری که صدها کیلومتر دورتر خوابیده است، نمی‌دانم چطور قرار است تکرار هر لحظه این پوچی را دوام آورم و چگونه می‌توانم رنج زندگی بی‌هوده در این جهان را برتابم؟ آیا امیدم برای دوباره در آغوش کشیدن او کافی است و آیا این حجم از حمایتی که از جانب او مرا لبریز کرده است، ناگزیر مرا جنون‌زده نخواهد کرد؟ چگونه می‌توانم مغز معیوبم را به بند بکشم و از آزردن عزیزترین‌هایم جلوگیری کنم؟ چیزی جز مرگ راه حل خواهد بود؟ 

به وضوح، این یک دردنامه نیست. فریاد کمک‌خواهی هم نیست (که باسنِ همه جهان لق، حامی‌ترین کسی را که می‌توان تصور کرد در کنارم دارم!). این تنها تلاشی دیگر برای جلوگیری از فائق آمدن جنون و تحلیل رفتن سلول‌های مغزی است. و البته، تلاشی برای نوشتن. تمام شد.


معنای کلمه سرنوشت برای‌ش دگرگون شده بود. ارجاع به فیلسوفان در این زمان چیزی جز طنزی مسخره‌آمیز به نظرش نمی‌رسید. مرد از خودکشی جان سالم به در برده بود، اما در همان حال، جهان خودش را کشته بود. یک اپیدمی بزرگ فلسفی؟ یک فکر پوچ که سراسر زمین را آلوده ساخته بود؟ رومه‌ها وقایع را مو به مو ذکر کرده بودند، البته تا زمانی که خبرنگاری برای یادداشت‌برداری زنده بود. خواندن یادداشت‌های دیگران هم اما کاری بس طاقت‌فرسا و بیهوده به چشم او می‌آمد. 

خیابان دراز و طویلی که بار خاطرات روزها و شب‌های زندگی او و میلیون‌ها انسان دیگر را به دوش می‌کشید، حالا در اوج روشنایی روز، برای‌ش تنهایی تاریکی به بار می‌آورد. یک کابوس واقعی بود. او خود را بیدارترین و در عین حال، خواب‌زده‌ترین انسان تمام دوران‌‌ها می‌دانست. همه این‌ها اما چیزی جز یک حقیقت بی‌نظیر نبود.

زمان هیچ‌گاه این چنین بار حقیقت را از دوش خود بر زمین نگذاشته بود و زمین که تاب تحمل چنین بار سنگینی را بر دوش خود نمی‌توانست کشید، ناچار به قتل نفس دست زده بود. او حالا تنها هنرمند، تنها فیلسوف، تنها مرد و تنها انسان زنده زمین بود. چنین سرنوشتی بی‌شک او را دیوانه ساخته بود، اما از پذیرش این واقعیت نیز سر باز می‌زد.

او را مقصر نخواهیم دانست. پذیرش چنین سرنوشت دور از باوری برای خیال‌پردازترین انسان‌ها نیز غیرممکن بود، حال آن‌که او هیچ‌گاه دنیای خیال را حتی بر واقعیت مشمئزکننده زندگی‌اش نیز ترجیح نداده بود.

اواسط خیابان، جایی که خیابان دیگری آن را در عرض می‌بُرید، راهش را به راست کج کرد و خیلی زود در مقابل پنجره خاموش کافه‌ای که سال‌ها، روزهای تنهایی و غیرتنهایی‌اش را در آن سپری ساخته بود، ایستاد. از هیچ لبخند و خوش‌آمدگویی خبری نبود و بی‌شک خبری هم نمی‌آمد. در موقعیتی که تنها انسان زنده بر روی زمین باشی، ارزش‌های اخلاقی، بی‌نیاز از هر گونه توضیح، تفسیر و استدلال، نقش می‌بازند. این بود که شیشه پنجره‌های کافه را شکست و از لابه‌لای خرده‌شیشه‌ها، وارد آن شد و با خیالی راحت، البته اگر چنین چیزی ممکن بود، بر سر میزی نشست که پیش از این، هر بار می‌توانست در ساعات شلوغ کافه آن را از آن خود کند، احساس پیروزی به او دست می‌داد. 

پیروزی؟ موفقیت؟ شکست؟ حالا دیگر کوچک‌ترین بار معنایی نمی‌توان برای این واژگان متصور شد. او موفق‌ترین و شکست‌خورده‌ترین است، آن‌چنان‌که مادامی که نفس می‌کشد، زنده‌ترین و مرده‌ترینِ انسان‌های تمام طول تاریخ نیز خواهد بود. حال اما چه کسی می‌تواند حساب این همه عنوان و لقب را با او صاف کند؟ او که رعیتی تنهاست، پادشاه زمین نیز هست. فلسفه در برابر او فرو می‌پاشد و منطق، با شرمندگی‌ای بی‌انتها، راه را بر هرگونه استدلالی باز می‌سازد.

اما تنها این منم، راوی این داستان، که این چنین به استدلالات می‌اندیشم و اما او، تماما خودش را به دست تقدیر سپرده است. تقدیری که حالا، اگر فکر می‌کرد، باید از خود درباره مقدرکننده‌اش می‌پرسید. چه تقدیری، جز ناخودآگاهی بیمار و بی‌عرضه که او را، در اوج پادشاهی، بر پشت میز یک قهوه‌خانه می‌نشاند؟ راوی نیز، که من باشم، این‌جا نقشی خداگونه دارد. دانای کل هستم، اما خود نیز از وجود خود بی‌اطلاع. او را، تنها کسی را که بر زمین تنفس می‌کند، می‌توانم در میان دو انگشت خود بالا و پایین و چپ و راست کنم و درباره‌اش بنویسم، اما در انتها، این خود اوست، که در بندِ آن ناآگاهیِ خالی از منطق و راستی، دست به عمل می‌زند.

اما من کیستم؟ هیچ‌کس آیا تا به حال از خود پرسیده است که در یک روایت آخرامانی، راوی از کجا سر و کله‌اش پیدا می‌شود؟ او که دانای کل است، چرا به یاری آنان که در غل و زنجیر تقدیر، به آخر زندگی‌شان رسیده‌اند، نمی‌شتابد؟ آه، اشتباه نکنید! هیچ‌کس این‌جا برای دیگری دل نمی‌سوزاند و ماجرا اصلا این چنین نیست. این تنها یک پرسش ساده است، و اگر این‌چنین ساده، با یک سوال خود را به ورطه ابتذالِ انسان‌دوستی می‌اندازی، همین‌جا متوقف شو و خواندن را ادامه نده. البته برای من هم سوالاتی پیش آمده است و باید بروم جواب آن‌ها را هر چه سریع‌تر پیدا کنم. از این‌جا به بعد را کسی روایت نخواهد کرد. من باید به کاراکتر داستانم بپیوندم و از او سوالاتی بپرسم. این‌طور که به‌نظر می‌رسد، من نیز یک تماشاچی بیش نبوده‌ام و دانای کل، در تمام این سالیان دراز، عنوانی گزاف برای من بوده است. راوی، با تمام قدرت خداگونه‌اش، تنها آن‌چه را می‌بیند و روایت می‌کند، که قهرمان بخواهد. و اجازه دهید که این را نیز گوش‌زد کنم: قهرمان هیچ چیز نمی‌خواهد، جز آن‌چه باید. تقدیر به کثیف‌ترین شکل ممکن این چنین است. خدایتان نگهدار، خواننده عزیز!

 

[آزمایش نخست: ورود راوی به بطن داستان / نتیجه: یک آزمایش شکست‌خورده]


شگفت‌انگیز است که زندگی چطور یک نفر را کیش و مات می‌کند. لحظه‌ای درست در میان بهشتِ متصوری، و لحظه‌ای دیگر در میان جهنم غیرقابل تصور. یک نظریه در این باب این است که زندگی به غایت کسشر است. نظریات دیگر نیز تنها بر همین موضوع صحه می‌گذارند، حتی اگر صرفا به سبب کسشر بودن خود نظریات باشد. 

زنده ماندن در جهان یک کار است. اصلا اسمش را بگذارید حرفه. اکثر مردم در این کار توانایی بالایی برای خودشان قائلند (آن‌قدر که فراموش می‌کنند چه وظیفه سنگینی را ناخواسته برعهده گرفته‌اند)، و خب حق هم دارند. چند میلیارد سال تکامل تنها در راستای آموختن همین حرفه به موجودات عمل کرده است و حداقل چند میلیون سالی از آن هم صرف آموختن شیوه‌های مختلف زنده ماندن و زنده ساختن به ما و اجداد دور و نزدیک ما شده است. اما گاهی تکمیل این فرآیند تکاملی در برخی افراد با بدقلقی ذاتی آن‌ها مواجه می‌شود.

پس، بله! زنده ماندن دشوار است. اصلا بگذارید با یک مثال موضوع را روشن کنم: من ناگهان به این فکر افتادم که "این کلمات، جملات و مفاهیم، چطور و چرا به هشیاری من می‌رسند؟ چرا هیچ کنترلی بر آن‌ها ندارم؟ از کجا ناگهان سبز می‌شوند؟" و باور بفرمایید که در این باره مطالعه بسیار کرده‌ام و خواندن کتاب‌ها و مقالات علوم اعصاب و علوم شناختی را برای جواب دادن به همین سوالات سرلوحه خودم ساخته‌ام. اما همچنان، با داشتن جواب سوالات بالا، پذیرش و تحمل این فرآیند به طرزی غیرقابل تحمل برایم دشوار است. در حقیقت، به گمانم خیلی ابزورد است.

تابستان سالی که گذشت، به‌خاطر همین مشکل، دو هفته‌ای احساس می‌کردم دیوانه شده‌ام. توانایی فکر کردن از من گرفته شده بود. هر فکری که به ذهنم می‌رسید، فورا به دنبال یافتن منشا آن در بخش‌های خلفی و شکمی قشر و حتی زیر قشر مخم می‌گشتم و از فکر کردن باز می‌ماندم. در همان دوران بود که مشغول خواندن "جهان همچون اراده و تصور" از شوپنهاورِ نازنین بدعنق نیز بودم. یادم هست که تحلیل کردن هر جمله از آن یا حتی به آن اندیشیدن، یا حتی کمتر، صرفا از نظر گذراندنش، برایم ناممکن می‌نمود. چرا که به جای فکر کردن به آن مفاهیم، به خودِ فکر کردن فکر می‌کردم.

باور بفرمایید دیوانه‌کننده است. زندگی نباتی پیشه کرده بودم، یا حتی کمتر، چون هم نداشتم. آخرش از آن دوران گذشتم. بارها به سرم زد که باید بروم پیش روانپزشک و از او برای بستری شدن در بیمارستان روانی م بخواهم، اما گذشت. چند باری هم خواستم به خودکشی فکر کنم، اما بعد چون که به سرمنشا و فرآیند تحویل این داده به بخش پیشینی قشر مخ مغزم فکر می‌کردم، آن را هم هر بار کنار گذاشتم. نهایتا زنده ماندم (و خب این موضوع کمابیش روشن است) اما طاقتم بسیار فرساییده شد.

پس می‌بینید که زنده ماندن سخت است. حالا باور می‌کنید؟ راستش را بخواهید برایم چندان اهمیتی ندارد که شما باور می‌کنید یا خیر. صرفا داشتم تلاش می‌کردم سختی زندگی را برایم خودم شرح بدهم. اوه، حالا می‌پرسید که پس چرا در وبلاگی عمومی می‌نویسم؟ خب، مشخص است. اگر گمان کنم که ممکن است کسی که از این جملات سر در می‌آورد، آن‌ها را بخواند، مجبور هستم بهتر و دقیق‌تر بنویسم. آخر می‌دانید، آدم همیشه با خودش کمی بیش از وم بی‌شیله پیله است، اما درباره رابطه‌اش با دیگران، این موضوع شدت کمتری دارد. حالا هم باید بروم. زندگی سختی دارم که باید در آن به زنده ماندن ادامه دهم. 


این یک بند را، که در عین ناچیزی، بی‌زبانی، بی‌تکلفی و فراغت از نشانه‌های زیبایی‌شناختی، سرشار است از محبت، قدردانی و عشق، به تو تقدیم می‌کنم که در سخت‌ترین روزهای زندگی‌ام، به شکلی  شگفت‌آور، در کنارم ایستاده‌ای و عشق و دلسوزی‌ات را، بی‌چشم‌داشت، به من عرضه می‌داری. تو، که طی نمودن این راهِ بی‌اندازه _بر من_ دشوار، در نبودت، برایم غیرممکن بود. تا به‌خاطر داشته باشم که چگونه در این ایام، زندگی را بر من قابل زیستن و حتی دلپذیر ساختی: به یاس.


یاسمنِ عزیزدلم،

از دلِ وحشتم از دنیایی که بدون تو هم جریان خواهد داشت برای‌ت می‌نویسم. جهانی که با ما گاهی بسیار بد تا می‌کند و با همه ناچیزی‌اش، من را تا سر حد مرگ ترسانده است.

به من بگو این چندمین شبی است که برایت قبل از خواب یادداشت‌های شیطان را نمی‌خوانم؟ آخ، که حسابی حسابِ این روزهای تلخ از دستم در رفته است. هر روز بارها روزهای رفته و باقیمانده را می‌شمارم، اما تلخی آن‌ها آن‌قدر مداوم شده است که تمایز دادن دیروز از امروز گاهی برایم سخت ناممکن می‌شود.

اما تنها این نیست که ناممکن به‌نظر می‌رسد. کافی بودن این نوشته هم ناممکن خواهد بود. ای کاش می‌توانستم اشک چشمانم را به جای واژگانِ تصنعیِ این‌جهانی برایت بنویسم. اما آیا آن‌وقت هم کافی بود؟ آیا هیچ چیز را یارای قیاس با نیازِ من به حضورِ تو در کنارم هست؟ چه بسیار که بعید می‌دانم.

برایت نوشته بودم که دوری‌ات امانم را بریده است، و باز هم می‌نویسم. بارها و بارها آن را باید فریاد بزنم تا این دلتنگی کمی فروکش کند. ای کاش در این اشک‌ها که نیمه‌شبم را تار کرده‌اند، می‌توانستی تیره و تاری دنیای من را با تصورِ بی‌تو بودن ببینی.

یاسمن عزیزم. می‌دانم که این می‌توانست یک نامه عذرخواهی باشد، بابت آن‌چه در تمام این مدت از جانب من تو را رنجانده است. [آیا "رنج" کفایت می‌کند؟] اما تنها این نیست. قدردانی و قلم زدن دلتنگی را ترجیح می‌دهم. باز اما، این واژگان چقدر بی‌مایه‌اند، وقتی آن‌چه را که از آن روز کذایی تا به امروز بر ما گذشته است مرور می‌کنم. "دلتنگی" را هم توان حمل بار معنایی را که بر دوشش گذاشته‌ام، نیست. و هیچ کلمه‌ای نخواهد توانست آن‌چه را که تو در حق من انجام دادی، قدر بداند.

من هنوز به قدر کافی از تو سپاسگزاری نکرده‌ام، بابت بودنت در کنارم، در آن روزهایی که خود نیز تحمل خود را نداشتم. این را نه به حساب قدرناشناسی من، که به حساب عدم کفایتِ آن‌چه برای قدردانی در توان دارم، بگذار. نگرانت کردم و بیش از آن، رنجاندمت. هر روز و هر شب. اما تو حمایت‌گرانه در کنارم حضور داشتی و این‌ها همه را تحمل کردی (خودِ من را بیش از هر چیزی).

حالا باز، دو جهان من را به قدر مرگ ترسانده‌اند: آنی که در آن زندگی می‌کنم و آنی که در خودم جریان دارد. چطور می‌توانم بر هولناکیِ آن‌ها بی هر لحظه احساس بودن تو در کنارم فائق آیم؟ آه، که چه ترسناک‌تر است دانستن این حقیقت که هر دو بی حضور تو نیز جریان خواهند داشت. چطور می‌توانم دوباره در برابر این وحشت سر خم نکنم؟

آری، "وحشت" بهتر از دیگر واژه‌ها حق مطلب را ادا می‌کند. من وحشت‌زده‌ام و این وحشت نخواهد گذاشت که بیش از این بنویسم. اجازه نخواهد داد که از زیبایی‌ات بگویم، که می‌پرستم‌ش و از مهربانی‌ات.

عزیزدلم، ای کاش می‌دانستی که این روزها برایم چقدر سخت می‌گذرند. باید بدانی که این داروها _که تا این‌جا هم احمقانه بودن‌شان را اثبات کرده‌اند_ همه در برابر یک لحظه دیدن و لمس زیبایی تو، چقدر ناچیزند.

نمی‌دانم چطور باید این نوشته را ادامه دهم، اما به خوبی می‌دانم که طی کردن این شب دارد غیرممکن می‌شود. من سرتاپا دلتنگی و بی‌تابی‌ام و هر چه را در اطرافم می‌بینم، تهدیدی بر علیه خودم می‌دانم. می‌دانم که احمقانه به‌نظر می‌رسد، اما این واقعیت دارد. ادامه دادن برایم غیرممکن شده است. پس همین جا رهایش می‌کنم و دوباره، به زودی، برای‌ت خواهم نوشت. این یک نامه ناتمام است.

علی،

فروردین 99


بزرگمردی یک روز نوشت که هنر بهترین راه دسترسی به شیء فی نفسه و موسیقی بالاترینِ هنرها در این امر است، لذا موسیقی قدرتمندترینِ هنرهاست. پس اگر بشود با قطعات موسیقی حق مطلب را بهتر از با نوشتن ادا کرد، چرا به جای انتشار نوشتار، موسیقی منتشر نکنیم؟ این قرار بود پشتوانه و بهانه من باشد برای پست کردن موسیقی به جای پست کردن کلماتی که در ذهنم رژه می‌روند، آن هم به سبب بی‌حوصلگی. پذیرا باشید.

Deadman on Vacation - April Rain

Exit in Darkness - Mono |

Lyrics

Breathe - Mono |

Lyrics


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها